توی مسیر پیاده روی از دوتا خانم پرسیدم چقدر تا شهر بعدی مونده که نمیدونستن!

#سفرنامه_عراق

توی مسیر پیاده روی از دوتا خانم پرسیدم چقدر تا شهر بعدی مونده که نمیدونستن!
عوضش باهم دوست شدیم و کلی باهم گپ زدیم. اونا از خودشون گفتن که اهل ناصریه‌ان و سال سوم شرکت میکنن و من از خودم.
تعجب کرده بودندکه تنهام و توی این سن و سال هنوز ازدواج نکردم.

در حال توضیح دادن دلیل مجرد بودنم بودم که سه تا عکاس عراقی اومدن کنارمون! ازشون پرسیدم تا شهر الهندیه چقدر فاصله است که گفتن هفت کیلومتر.
و همین باعث شروع ارتباط شد و بیشتر باهاشون آشنا شدم. هر سه تاشون اهل کربلا بودن و هر سه متاهل و کوچیکتر از من.
یهو یکیشون، به نام رضا، فارسی حرف زد و فهمیدم ده سال ایران زندگی کرده و میخواد ماه دیگه هم بیاد ایران.
شماره رد و‌بدل کردیم و بعد از رسیدن به کربلا دوباره دیدمشون.
رفتیم کمی عکاسی و فهمیدم درآمد رضا از آموزش عکاسیه و توی خیلی از مسابقه‌ها برنده شده!
یهو پیشنهاد دادن بریم یه سمت شهر و پیتزا بخوریم! برق از کله‌ام پرید!!
پیتزا! توی کربلا! 😊😍😋
رفتیم محله‌ای که کافه و رستوران بود و پیتزای خوشمزه خوردیم و کلی هم بحث دینی کردیم.
البته بگم من به عربی بحث میکردم و حسابی غلط غولوط

@misgray