هوا گرم شده بود و منم خیلی خسته شده بودم و هنوز چند کیلومتری بمونده بود به شهر بعدی

#سفرنامه_عراق

هوا گرم شده بود و منم خیلی خسته شده بودم و هنوز چند کیلومتری بمونده بود به شهر بعدی.
اومدم لب جاده که #هیچهایک کنم تا شهر و زودتر برسم به یه جایی هم استراحت کنم و هم اینترنت داشته باشم.

دستم رو تا آوردم بالا، یهو دیدم یه ماشین سبز شبرنگ مدل بالا، برام نگه داشت!🤪
‌‌

ماشین دوج چارجر که کلی هم اسپرتش کرده بود! در عمرم سوار همچین ماشینی نشده بودم چه برسه بخوام باهاش هیچهایک کنم!🙃😅

اسمش حیدر بود ولی صداش میکردن حیدرچارجر. میگفت این رنگ ماشین فقط یدونه توی کل عراقه و توی عراق خیلی معروفه!

وقتی سوار ماشینش شدم، همش منتظر بودم بخواد حرفی بزنه! نگاه بدی بکنه! شیطنتی بکنه! نمیخواستم قضاوتش کنم ولی خب متاسفانه اینقدر ذهنمون نسبت به عراقیا بد شده که ناخوداگاه ذهن ادم سمت بدی میره.

اشتباه کرده بودم! به شهر که رسیدیم، پیاده شد و در رو برام باز مرد و خواهش کرد عکس بگیریم.
ماشینش رو از راه دور برام روشن کرد و در آخر گفت:
تو خواهر منی، پیاده برو، منم ماشینم رو پارک میکنم و همین روزها پیاده راه میافتم به سمت حسین!

گفتم چرا با ماشین نمیای؟ میترسی خراب شه؟!😉
گفت این ماشین پیشکشه عباسه!
پیاده میرم چون حال دیگه‌ای داره و دوست دارم توی راه، به زایرین خدمت کنم.

@misgray