زندگیام را صعود میکنم... لحظههایم را میرقصم... نگاهم را تعارف میکنم...
شهرزاد، هر شب قصه میگفت،. قصه علاءالدین. قصه علیبابا و چهل دزد بغداد
شهرزاد، هر شب قصه میگفت،
قصه علاءالدین
قصه علیبابا و چهل دزد بغداد
قصه آرایشگر بغداد
و اینن قصهها، هزار و یک شب طول کشید و شهریار به عشق داستان و یا شاید به عشق شهرزاد صبح روبه شب میرسوند.
دوران کودکیمون با این داستانها گذشت، بزرگ شدیم و پس ذهن همه ما یه علی بابا، یه چراغ جادو و یا یه شهرزاد قصهگو باقی موند.
و خیلی اوقات به داستانهای کودکیمون پناه میبریم برای تحمل سختیهای بزرگسالیمون.
وارد بغداد که شدم انگار شهرزاد قصه گو، همه رو محو خودش کرده بود و داستان میگفت.
همه صبحها کار میکردند و روزشون رو به شب میرسوندن تا به داستانها گوش یدن.
بغداد شهر تاریخها، شهر رودخونه و پلها، شهر دینهای مختلف، شهر خطرها، شهر قصهها، شهر شعرها و شهر آدمهاست.
خیلی جاها رو نتونستم برم ببینم چون تنها نمیشد رفت و برای دختر توریست تنها خطر داشت!
یا خراب شده بود و درش بسته بود!
و یا دور بود و هزینه تاکسی خیلی زیاد میشد!
در بغداد میشه عاشق شد، میشه در تاریخ سیر کرد، میشه در کوچهها گم شد و میشه در قهوهخونه نشست و از بین دود، به بحث پیرمردهای عراقی گوش داد.
مطمئنم که یه روزی دوباره به این شهر برمیکردم و دوباره کشفش میکنم🥰
پینوشت یک:بغداد برای ما ایرانیا شهر گرونیه، بخصوص هزینه تاکسی و موزهها!
پینوشت دو: متاسفانه الان بغداد در وضعیت امنیتی خوبی برای یک توریست به سر نمیبره و خود مردمش هم به این قضیه اعتراف میکنن!
@misgray