یه روز یوشا، پسر قدبلند و‌چشم رنگی

#زندگی_در_کمپ_روسی

یه روز یوشا، پسر قدبلند و‌چشم رنگی
بهم چندتا عکس از آبشار و کوه و جنگل نشون داد که مربوط به اطراف همون منطقه بود.
گفت: اگر دوست داشتی بریم نشونت بدم.
منم فرداش دست سریوژا رو گرفتم و سه نفره راه افتادیم برا دیدن آبشار.
از یوشا پرسیده بودم چقدر راهه؟
گفته بود یه ربع تا نیم ساعت. با همین دمپایی بیا!
حالا دمپایی من لاانگشتی
دمپایی خودش از این مدل صندلا!!
یه ربع؟!
چهارساعت رفت و برگشتمون طول کشید!!
توی مسیر رفت فحش گل و بلبل میدادم به جناب یوشا که حاجی ما خودمون کلی از این آبشار خفن تر داریم!
جون عزیزت برگردیم با این دمپایی ، خانواده اومدن جلوی چشمام!!

از کل این چهارساعت شاید دو ساعتش رو حرف زدیم. یک ساعتش رو در حال عکاسی و یا بالا رفتن از سنگ بودیم و یک ساعت هم توی راه برگشت میوه جنگلی میخوردیم.

توی مسیر یوشا از خودش گفت،
از عقایدش
از سبک زندگیش

همه ادیان رو قبول داشت و از همه ادیان شاید پیروی میکرد!
انسانیت رو بهش ایمان داشت
دنبال آرامش روحش بود
با خودش و جهان پیرامونش به صلح رسیده بود
آهنگ اسلامی_اروپایی و بودایی و کلیسایی هم گوش میداد.
از تجربیاتش گفت در مورد بودایی‌ها، یوگا، مدیتیشن، مسیحیت، اسلام
و وقتی من حرف میزدم و از تجربیاتم میگفتم خیلی به دقت گوش میداد و حتی میگفت تکرار کنم و یا ترجمه به روسی کنم.
وقتی فهمید سالها پیش حافظ قرآن بودم، ازم خواست براش بخونم و منم چند آیه از سوره مائده که یادم بود براش خوندم و معنی کردم.
سکوت کرد.
یادم رفت بگم باهم انگلیسی و روسی حرف میزدیم.
من یکم روسی یاد گرفته بودم و اون هم کمی انگلیسی بلد بود و بقیه اش رو هم ایما و اشاره😅


معجونی بود خاص خودش!
در هرصورت
نکته مهم داستان:

#جنگلنوردی ، #دره_نوردی و #کوهنوردی
با #دمپایی_لاانگشتی
حراجی استثنایی کفشی خارق العاده😂🤣

@misgray