زندگیام را صعود میکنم... لحظههایم را میرقصم... نگاهم را تعارف میکنم...
قرار بود برم کربلا و یک روز بعدش برم بغداد..
قرار بود برم کربلا و یک روز بعدش برم بغداد.
خانواده کوفهایم هم، تصمیم گرفتن تا کربلا من رو همراهی کنن و خودشون هم یه زیارت برن.
راه افتادیم به سمت کربلا و بماند از شوخیایی که من توی ماشین میکردم
و یا پدر اشکی که از گوشه چشمش ریخت وقتی آهنگی در مورد امام حسین گذاشتم.
همه رسیدیم کربلا و اونا زیارت کردن و باهم خدافظی کردیم.
سخت بود ولی باید عادت کرد.
اتفاقات بعد از خدافظی با خانواده، تنها شدنم در کربلا و رفتن به حرم امام حسین رو باید بارها مرور کنم تا بعدها شاید بتونم در موردش بنویسم.
صبح روز بعد به گاراژی که تاکسیای بغداد وایمیساد رفتم و سوار یه ون شدم به مقصد بغداد به قیمت ۷۰۰۰ دینار عراقی!!!
تقریبا یک ساعت و نیم توی راه بودم تا رسیدم بغداد و دوستم علی اومد دنبالم!
علی مردی با سن وسال کمی از من بزرگتر بود و من از طریق سرچ کردن توی اینستا و بعد آشناییت از طریق دوستان دیگرم پیداش کردم و باهاش آشنا شدم.
عکاس جنگ بود و قرار بود به منم کمک کنه توی یه عملیات به عنوان عکاس حضور داشته باشم!!!
ولی قرار شد رسیدن اون زمان فعلا بغداد رو بگردم و ایوان مدائن رو ببینم.
شب هم رفتم خونه یکی از دوستان که از طریق یه دوست ایرانی باهاش آشنا شده بودم و خودش کارمند دانشگاه بغداد بود و شوهرش هم استاد دانشگاه همونجا بود.
کلی باهم دوست شدیم و فهمیدم که مادربزرگش ایرانی بوده ولی خودش هیچی فارسی بلد نبود و ایران هم فقط یکبار اومده بود!
یه بسته شکرپنیر با طعم گلمحمدی بهش هدیه دادم و کلی خوشحال شد.
معمولا تمام خونههایی که میرم میمونم یه هدیه به اهل خونه میدم، هم به عنوان تشکر از مهمون نوازیشون و هم یادگاری.
@misgray