زندگیام را صعود میکنم... لحظههایم را میرقصم... نگاهم را تعارف میکنم...
هوا داشت تاریک میشد و کمی هم سرد شده بود!
#سفرنامه_عراق
هوا داشت تاریک میشد و کمی هم سرد شده بود!
منم که خیلی خسته شده بودم، به خودم گفتم زودتر یه خونه پیدا کنم و برم داخل!
حمام، شام، خواب...
چندتا مَبیت یا خونه رو که رفتم از نزدیک دیدم اینقدر شلوغ بود که بلافاصله راهم رو کج کردم و برگشتم...
به خودم و خدا گفتم باید یه خونه خوب و خلوت پیدا بشه!
از دور یه خونه دیگه دیدم که به نظر میامد خلوت باشه، رفتم داخلش و یهو دیدم پر از خانمای عراق با کلی بچه و سروصداست!😒
تا وارد شدم خانمای عراقی باهم پچ پچ میکردن و اخرسر یکی پرسید تنهایی؟
و این آغاز پرسیدن سوالات بود که به بهانه گرفتن وضو و خواندن نماز بلند شدم.🤓
توی صف دستشویی بودم که یکی گفت سحر شمایی؟ دم در کارت دارن!!🤔
رفتم دیدم دختر محجبهای ایستاده و گفت اسمش زهرا است و از فالورهای اینستای من! دیده بود من پیچیدم سمت خونهها، اونا هم پیچیدن ولی رفتن خونه بغلی که خیلی خلوت بوده!🤩
انگار خدا رسونده بودش، از صاحبخونه اجازه گرفتم که ناراحت نشه و البته بعدا فهمیدم باهم فامیلن😉
با زهرا راه افتادم خونه جدید و با خانوادهاش آشنا شدم که میگفتن تحت تاثیر استوریهای سفرهام، این سر رو بدون تور اومدن❤️
شب خوبی بود و با خیال راحت و بدون سروصدای بچه بخیر گذشت!
@misgray