زندگیام را صعود میکنم... لحظههایم را میرقصم... نگاهم را تعارف میکنم...
کوفه بودم و حسابی زندگی جریان داشت …
کوفه بودم و حسابی زندگی جریان داشت...
خونه خانواده کوفهایم، قرار شده بود شب کوکو سیبزمینی درست کنم و البته دیروزش هم میرزاقاسمی درست کرده بودم که خیلی خوششون اومده بود.
همینطوری نشسته بودیم و سرها توی موبایل بو که دیگه جوش آوردم و گفتم این چه وضعشه؟!
بریم توی حیاط فوتبال!
من یکی از برادرها یک تیم شدیم و یه برادر ودوتاخواهر دیگه یه تیم! فوتبال با پایبرهنه و توپ ابری!!!
اینجا بود که یک لحظه غفلت و جوگرفتگی فوتبال باعث شد پام پیچ بخوره و همچنان هم درد میکنه!
البته لازم به ذکره که بعد از این واقعه، به دلیل عدم توانایی در ایستادن مداوم، کوکوسیب زمینی هم یک طرفش سوخت ولی خب بندگان خدا خوردن و صداشون هم درنیود!!
یه روز از همون روزها، کلی وسایل پیکنیک رو جمع کردیم و رفتیم کنار یه دریاچه و ماهی گرفتیم و کباب کردیم و کلی خوش گذشت😋
یک روز هم رفتیم سمت شهر بابل واقع در شهر حله نزدیک به شهر نجف...
👌👌
@misgray