اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
ارکیدههای خالدار.. (بخش اول).. کمال سر ظهر رسیده است
ارکیدههای خالدار
(بخش اول)
کمال سرِ ظهر رسیده است. هوا گرم است و کسی در محوطهی آپارتمانها دیده نمیشود. شمارهی بلوک را میداند، اما ساختمانهای چهارطبقهی هشت واحدی آنقدر شبیه همند که گیج میشود، ساختمانهای قدیمیسازِ آجری و مسیرهای پیچدرپیچِ بین آنها...
موبایلش زنگ میزند. نسیم میگوید: «پیدا نکردی؟»
کمال به پنجرههایِ زیادی که دور تا دورش را گرفتهاند نگاه میکند.
«همین دوروبرام. کاش میاومدی پایین».
«چهار طبقه از پلهها... خیلی سرراسته... ببین... اون فضای سبز رو دیدی؟»
کمال به دوروبرش نگاه کرده و بلافاصله از مسیری که آمده بود برمیگردد. فضای سبز را رد کرده است. «آره آره، الان همونجام».
«خب، یه دو راهی هست، اونو برو سمت چپ».
سرِ دوراهی میایستد و دوباره همان مسیری که الآن آمد را برمیگردد. میگوید: «تا کجا باید بیام جلو؟ کاش لااقل میاومدی پای پنجره».
باز به پنجرهها نگاه میکند. در ایوانِ بیشترِ خانهها کولر آبی گذاشتهاند. نسیم میگوید: «واحدِ من پنجرهش پشت به محوطه باز میشه. یه کم که بیای جلوتر به یه میدونچه میرسی».
کمال وسط میدانچه ایستاده است. شمارهی بلوکِ نسیم را میبیند. «پیدا کردم. طبقهی چهارم، سمت...»
«راست».
گوشی را در جیبِ شلوارش میگذارد. پایِ پلهها میایستد. به پلهها فکر میکند، به هزار و پانصد کیلومتر رانندگی. استقبالی نبود که انتظارش را داشت. یکآن دلش میخواهد برگردد، سوار ماشین بشود و برود. خیلی خسته است. راهپلهها سوتوکور است. جلوی درِ هیچ خانهای جاکفشی یا کفش نیست. به طبقهی چهارم میرسد. لای درِ آپارتمانِ سمتِ راست باز است. میایستد. عرق را از پیشانیاش پاک میکند. زبانش را روی لبهای خشکش میکشد. نفس عمیقی میکشد و در میزند. «بیا تو».
در را آرام باز میکند. داخلِ خانه کمنور، و هوای آن خنک است. کفشهایش را در آورده و واردِ راهروی کوچکی میشود که جاکفشی در آن است. در را میبندد. نسیم را صدا میکند. زن میگوید: «برو تو هال بشین یه چیز خنک برات بیارم».
صدایش از آشپزخانه میآید. از درِ آشپزخانه سرک میکشد. نسیم دارد یخها را در لیوانِ شربت میاندازد. سرِ مرد را از کنار چهارچوب در میبیند. میخندد و شربتها را هم میزند. کمال میگوید: «از عکست قشنگتری».
نسیم سینی را برداشته و میگوید: «مگه نگفتم تو هال بشین؟»
«میخواستم نگاهت کنم».
با هم به هال میروند. زن سینی را روی میزِ جلویِ مبل میگذارد.
کمال به اطراف نگاه میکند. تعداد زیادی تابلوی نقاشی روی دیوارها آویزان است. چند تابلوی ناتمام و بومِ سفید به گوشهی دیوار تکیه داده شده است. روی یک سهپایه بومی هست که روی آن را با پارچهی گلدار پوشاندهاند. بر پایهای نزدیک پنجره چند گلدانِ ارکیدهی خالدار در رنگهای مختلف وجود دارد. نگاهِ کمال از ارکیدهها روی صورت نسیم متوقف میشود. کمی نگاهش میکند و مینشیند. زن روی کاناپه روبهروی او مینشیند. دستی لای موهای بازش میکشد، یقهی لباسش را جمع کرده و میگوید: «خب، حالا خوب نگاه کن».
«گفتم که، از عکست قشنگتری».
زن لبخند میزند. کمال فکر میکند «آینده...»
شربتها را مینوشند. مرد بلند شده و میرود کنار زن مینشیند. اولین تماس، تماسِ شانههاشان است. بعد کمال یک دستش را میاندازد دور شانهی نسیم و با دست دیگر موهای او را نوازش میکند. سرش را نزدیکتر میبرد، چشمها را میبندد و موهای زن را بو میکشد. همزمان با بیرون دادنِ نفس، چشمهایش را باز میکند. نسیم، دستی که روی شانهاش است را میگیرد. کمال انگشتِ اشارهاش را آرام روی گونهی زن میکشد و بعد چانهاش را با همان انگشت به سمت بالا میکِشد. مدت زیادی به چشمهای هم نگاه میکنند. کمال احساس میکند تمام چهل سالِ زندگیاش برای رسیدن به همین یک لحظه بوده است. چشمهایش را میبندد. نسیم هم چشمهایش را میبندد. همدیگر را میبوسند. بوسهی اول کوتاه است. سرها از هم فاصله میگیرند. نفسهای حبس شده رها میشوند. نفسِ زن به صورت مرد، و نفسِ مرد به صورت زن میخورَد. بوسهی دوم گرم و طولانی است. زن زیرِ گوش کمال زمزمه میکند: «عزیزم خسته نیستی؟»
مرد انگشتِ اشارهاش را روی لبهای نسیم میکشد. زن میگوید: «بریم تو اتاق».
اتاق پنجره ندارد. نور فقط به اندازهای است که طرحی از وسایلِ اتاق، و شبحی از اندامِ هم را میتوانند ببینند...
بعد مرد خوابش میبَرَد. خستگیِ راه، و آرامشِ وجودِ زن در کنارش، پلکهایش را میبندد.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii