بازگشت. (بخش دوم).. پدر برمی‌گردد

بازگشت
(بخش دوم)

پدر برمی‌گردد. فرمان را کمی به سمتِ شانه‌ی خاکیِ جاده می‌گیرد. موتوری مثل گلوله از کنارمان رد می‌شود. کناره‌ی جاده در آن قسمت شنی است و حدودِ دو متر ارتفاع دارَد. احساس می‌کُنَم ماشین دارد به طرفِ راست و کنارِ جاده کشیده می‌شود. پدر که ترمز می‌گیرد، صدای کشیده‌شدنِ لاستیک‌ها روی شِن و سنگ‌ریزه‌ها را می‌شنوم. من و خواهرم به هم نگاه می‌کنیم. نمی‌دانم او دارد پایین می‌رود یا من بالا آمده‌ام. پُشتیِ صندلیِ پدر را محکم چسبیده‌ام. از پنجره‌ی سمتِ خواهرم، می‌بینم که زمین دارد به طرفِ شیشه می‌آید. شیشه خُرد می‌شود و سنگ‌ریزه‌ به داخلِ ماشین می‌پاشَد. صدای گوش‌خراشی از ساییده‌شدنِ سنگ‌ها با آهن بلند می‌شود. سعی می‌کُنَم بایستم. پاهایم را به کفِ ماشین، و پُشتم را به سقف فشار می‌دهم. پُشتیِ صندلی را ول نمی‌کُنَم. خواهرم روی زمین است. مثلِ تکه‌های گوشتی که در چرخِ گوشت می‌اندازند، بالاوپایین می‌پَرَد و کوچک‌تر می‌شود. صورتم از خونش خیس می‌شود. صندلی‌ها هم خیس شده است. پدر به کمربندِ ایمنی‌اش آویزان شده است. مادر را نمی‌توانم ببینم. حس می‌کُنَم فشار روی پُشت و گردنم بیشتر شده است. بعد سقف کمی فرو می‌رود و فضای داخلِ ماشین کوچک‌تر می‌شود. حالا روی سقف افتاده‌ام. اما خیلی زود دوباره برمی‌گردیم. این‌بار شیشه‌ی سمتِ من خُرد می‌شود. حواسم را جمع می‌کنم که مثلِ خواهرم به طرفِ پنجره نروم. زمین را نزدیکِ صورتم می‌بینم. سنگ‌ریزه‌ها به سر و صورتم می‌خورَد و خاک به حلق و چشمم می‌رود. چشم‌هایم را می‌بندم. خودم را سفت به کف و سقفِ ماشین فشار می‌دهم. با خودم می‌شمارم. یک... دو... سه... چهار بار دنیا زیرورو می‌شود و بالاخره می‌ایستد. چشم باز می‌کُنم. سرم گیج می‌رود. ماهیچه‌هایم سفت شده‌اند. از بس دندان‌هایم را به هم فشار داده‌ام، فَکم قفل شده است. نفس‌نفس می‌زنم. مثل کسی که مدت زیادی زیرِ آب بوده، هوا را حریصانه به ریه‌هایم می‌کشم. نفسم کم‌کم آرام‌تر، و فَکم باز می‌شود. قلبم هنوز آن‌قدر تند می‌زَنَد که حس می‌کُنَم رگ‌های شقیقه و پیشانی‌ام الآن پاره می‌شوند. جیغ می‌کشم. جیغ می‌کشم. جیغ می‌کشم...
صدایم می‌گیرد، اما راهِ نفسم باز شده است. خواهرم را نمی‌بینم. پدر همچنان به کمربندش آویزان، و دست‌هایش به‌طرفِ صندلیِ مادر کِش آمده است. از سرش خون می‌آید. خودم را به‌طرف صندلی‌های جلو می‌کشم. نگاه می‌کنم. مادر آرام روی صندلی‌اش نشسته است. سَرَش را نمی‌توانم ببینم. پدر ساکت است. همه‌جا ساکت است. فقط صدایِ پِت‌پِتِ موتورِ ماشین، و واق‌واقِ سگ‌ها می‌آید. خورشید دارد غروب می‌کُنَد.

(پایان)
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii