نیروی خیال.. نمی‌دانم کجا می‌رود و چه‌کار می‌کند

نیروی خیال

از حدود یک‌ ماه پیش که شوهرم به خاطر تعدیلِ نیرو از کارش اخراج شده است، همچنان به عادتِ همیشه صبحِ زود از خانه می‌زند بیرون. نمی‌دانم کجا می‌رود و چه‌کار می‌کند. می‌گوید دنبال کار می‌گردم. امروز دخترمان بهانه‌گیری می‌کرد و نزدیکِ ظهر بود که بردمش پارک. شوهرم را از دور دیدم که تنها روی نیمکت نشسته بود و سیگار می‌کشید. شانس آورَدم دخترم او را از پُشتِ سر نشناخت. به بچه گفتم: «مامانی می‌دونی چی‌ شده؟»
با آن صورت ریزه و نگاه پرسشگرش به من زل زد. ادامه دادم: «کلاغ‌ها الآن بهم گفتن توی اون یکی پارک که دوتا خیابون بالاتره قراره یک عالمه نی‌نی بیان و با هم بازی کنن. واسه همین تو این پارک هیچکی نیست. همه نی‌نی‌ها رفتن اون‌جا».
یک ساعتی بازی کردیم و برگشتیم خانه. شوهرم هنوز نیامده بود. کاش آن‌جا نمی‌دیدمش. داشتم به شانه‌های خمیده‌اش فکر می‌کردم، که دخترم گفت میوه می‌خواهد. می‌دانستم به‌جز چند هویجِ پلاسیده چیزی در جامیوه‌ایِ یخچال پیدا نمی‌شود. دخترم هم که هویج دوست نداشت. در دلم به همه‌چیز و همه‌کس لعنت ‌فرستادم. دیگر نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. بغض بیخِ گلویم را گرفته و اشک تا مرز پلک‌هایم بالا آمده بود. دخترم جلوی تلویزیون نشسته بود و دائم تکرار می‌کرد: «مامانی وقتِ میوه خوردن نشده؟»
تلویزیون داشت کارتونِ خرگوشِ بامزه‌ای را نشان می‌داد. نفسِ عمیقی کشیدم. خودم را جمع‌وجور کردم و با لحنی کودکانه گفتم: «وای، وای، چلا! الان وقت میوه خوردن دخملمه. من می‌خوام بشم مامان خرگوشه و دخملم هم بشه نی‌نی خرگوشه. باشه؟!»
دیدم به بازی علاقه‌مند شده است. با صدای آهسته و رمزآمیزی نزدیک گوشش گفتم: «تو می‌دونی خرگوش‌ها چه میوه‌ای می‌خورن؟»
برق شادی در نگاهش درخشید. «آره آره می‌دونم. هویج».
«خب حالا بدو برو از مزرعه چند تا هویج بکَن و بیار بخوریم نی‌نی خرگوشِ خوشگل».
زود رفتم هویج‌ها را آوَردم. دو تا بالشت برداشتم و روی زمین کنار هم گذاشتم، بعد هویج‌ها را فرو کردم لای آن‌ها. «بفرمایید دخمل گلم. اینم مزرعه‌ی هویج».
دخترم ذوق‌زده دست‌های کوچکش را مشت کرد و جلوی سینه‌اش نگه داشت. بعد همان‌طور که مثل خرگوش بالا و پایین می‌پرید و به طرفِ بالشت‌ها می‌آمد گفت: «نگو دخمل گلم. بگو نی‌نی خرگوشه».

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii