دست‌ها.. محل کار جدیدم شهرک صنعتی‌ای خارج از شهر است

دست‌ها

محل کارِ جدیدم شهرکِ صنعتی‌ای خارج از شهر است. هر روز صبحِ آفتاب‌نزده در اولین ایستگاه سوارِ مینی‌بوس می‌شوم، و آخرین ایستگاه پیاده می‌شوم. بیشترِ روزها آن‌قدر خسته‌ و خواب‌آلوده‌ام که در ردیف‌های نزدیک به آخر می‌نشینم و تا مقصد می‌خوابم. آن روز هم روی یکی از صندلی‌های‌ سَمتِ راننده و پهلویِ پنجره نشستم، و چشم‌هایم را بستم. بیرون هوا سرد بود ولی داخلِ مینی‌بوس گرم بود و چُرت‌زدن می‌چسبید. چند ایستگاه بعد که ماشین پُر شده بود و کم‌کم داشت از شهر خارج می‌شد، یک‌لحظه چشم باز کردم و خواستم از پنجره بیرون را نگاه کنم. دیدم نفرِ پُشتِ‌سرم دستش را از کنارِ صندلیِ من رد کرده و روی لبه‌ی پنجره گذاشته است. دستش تا صورتِ من کمتر از یک وجب فاصله داشت. انگشتانِ کشیده و پوستِ سفیدی داشت. پوستش کمی چروکیده بود. نه از آن چروک‌هایی که در اثرِ پیری ایجاد می‌شود، از چروک‌هایی که از زیاد ماندن در آب، یا زیاد ماندن در دست‌کش‌‌هایِ کار روی پوست می‌اُفتَد. موی‌رگ‌های ظریف از زیرِ پوستِ نازُکش دیده می‌شد. ناخن‌هایش کمی بلند بود و لاکِ صورتی خورده بود. معلوم بود لاک مالِ چند روز قبل است، چون انگشتِ شست و وسطی لاک‌شان خراشیده شده، و گوشه‌ی ناخنِ انگشتِ کوچک شکسته بود. دست می‌توانست مالِ دختری بیست ساله، یا زنی چهل ساله باشد. هیچ انگشتری نداشت.
نَفَسم را با دهان به‌طرفِ دست «ها» کردم. با خودم گفتم اگر دستش را اتفاقی آن‌جا گذاشته باشد، با این کار حتماً آن را برمی‌دارد. اما دست همان‌جا ماند. فقط خیلی خفیف لرزید. بعد انگشتِ شست حرکت کرد. بالا آمد و شروع کرد آرام‌آرام کنارِ انگشتِ اشاره را نوازش کردن. دیدم که کُرک‌های طلاییِ روی دست سیخ شدند. همین‌وقت مینی‌بوس در دست‌انداز افتاد و تکانِ شدیدی خورد. حالتِ بدی بود، چون لب‌هایم برای یک‌آن به دست مالیده شدند. گفتم حالا دیگر حتماً دستش را برمی‌دارد. اما دست فقط یک‌لحظه مُشت شد و بعد آرام‌آرام باز شد. مُشتَش را جوری باز کرد که این‌بار کُفِ دست به‌طرفِ صورتم بود. دوباره نَفَسم را به کَفِ دست «ها» کردم. چهار انگشت کمی جمع، و بعد باز شدند. به روبه‌رویم نگاه کردم. گونه‌ام را کمی نزدیک‌تر بردم و منتظرِ تکانِ بعدیِ ماشین شدم. در اولین دست‌انداز گونه‌ام را به کفِ دست چسباندم و چند ثانیه نگه ‌داشتم. کفِ دست گرم بود. وقتی گونه‌ام را برداشتم، دست شروع کرد با کنارِ انگشتِ اشاره‌اش صورتم را نوازش کردن. اول خیلی نامحسوس با تکان‌های ماشین بالا و پایین می‌رفت. بعد با سَرانگشتانِ سه انگشتش گونه‌ام را ناز کرد. قلبم شروع کرد به تند زدن. انگشتانش روی ته‌ریشِ چندروزه‌ام کشیده می‌شدند. بعد گوشم را ناز کرد. نفسِ خیلی عمیقی کشیدم. وقتی انگشت‌هایش را روی گردنم گذاشت، شاه‌رگم زیرِ انگشتانش مثلِ اسبی که چهارنعل بتازد بالا و پایین می‌پرید. مینی‌بوس ایستاد. به ایستگاهِ کارخانه‌ی نساجی رسیده بودیم. دست رفت. چند زن و دختر با هم پیاده شدند و من نگاه‌شان کردم. چهره‌ی همه‌شان خسته و خواب‌آلود بود. در صورتِ هیچ‌کدام نشانه‌ای از آشنایی ندیدم. صاف نشستم و دستم را به صورتم کشیدم. به دست‌های زبر و زمختم که سیاهیِ روغن لای تَرَک‌های ریز و درشتش نفوذ کرده بود نگاه کردم. تا کارخانه راهی نمانده بود. دستم را روی گردنم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم می‌خواست مدتِ خیلی خیلی طولانی بخوابم.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii