مورمور.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی

مورمور

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش سوم)

در این مدت، چند تا بمب، و حتی یک هواپیما روی سرِ ما افتاد. هواپیما را توپِ ضدِهواییِ ما زده بود. اما نمی‌خواست آن را بزند، چون معمولاً تانک‌ها را می‌زد. چهار نفر از گروهانِ ما کشته شدند، سیمون و مورتون و باک، و مأمورِ ارتباط با ستاد. ولی بقیه هستند. یکی از دست‌های اسلیم هم که از شانه قطع شده این‌جاست.
همین‌طور در محاصره‌ایم. دو روز است که دم‌ریز باران می‌آید. سفال‌های سقف کنده شده، ولی قطره‌های باران آن‌جا که باید بچکد می‌چکد و ما خیلی خیس نشده‌ایم. هیچ معلوم نیست که چندوقت دیگر باید این‌جا بمانیم. متصل رفت‌وآمدِ گشتی‌هاست، ولی نگاه کردن توی پریسکوپ، آن هم برای کسی که تمرین ندارد، کار آسانی نیست. بیشتر از ربع‌ساعت ماندن توی گِل واقعاً خسته‌کننده است. دیروز به یک گروه گشتی دیگر برخوردیم. نمی‌دانستیم از ماست یا از طرف مقابل، ولی توی گِل تیراندازی در کار نیست، چون غیرممکن است که به طرف صدمه بزند، آخر تفنگ‌ها فوری منفجر می‌شوند. هرکاری که بگویید کردیم تا از شر گِل خلاص بشویم. بنزین ریختیم و آتش زدیم، گِل خشکید، ولی وقتی از رویش رد می‌شدیم پاهامان کباب می‌شد. راهش این است که زمین را بکنیم تا به خاکِ سفت برسیم، ولی آن‌وقت کارِ گَشت روی خاکِ سفت مشکل‌تر از توی گِل است. بالاخره باید یک‌جوری باهاش بسازیم. بدبختی این‌قدر باران آمده که همه‌جا شده مرداب. حالا گِل رسیده تا پای نرده‌ها. متأسفانه دوباره به‌زودی می‌رسد به طبقه‌ی اول، و این دیگر راستی‌راستی دردسر است.
امروز صبح گرفتار بد مخمصه‌ای شدم. توی انبارِ پشتِ آلونک بودم و برای دو نفری که توی دوربین می‌دیدیم و می‌خواستند جای ما را شناسایی کنند داشتم نقشه‌ی جانانه‌ای می‌کشیدم. یک خمپاره‌اندازِ کوچک ۸۱ را روی یک کالسکه‌ی بچه کار گذاشته بودم و قرار بود که جانی لباسِ زن‌های دهاتی را بپوشد و کالسکه را براند. ولی اول خمپاره‌انداز افتاد روی پایم. البته چیزی نشد جز همان‌که این‌جور وقت‌ها می‌شود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پایم را توی دستم گرفته بودم خمپاره دررفت و رفت به طبقه‌ی دوم و خورد به پیانویی که جناب‌سروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ «جادا» می‌زد. صدایِ وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر، جناب سروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند مرا زیر مشت‌ولگد بگیرد. خوشبختانه همان‌وقت یک گلوله توپِ ۸۸ افتاد روی همان اتاق. جناب‌سروان به فکرش نرسید که آن‌ها جای ما را از روی دودِ خمپاره پیدا کرده بودند، و از من تشکر کرد که چون برای تنبیهِ من از اتاق آمده بیرون جانش را نجات داده‌ام. ولی تشکرش دیگر فایده‌ای برای من نداشت، چون دو تا دندانم را شکسته بود، به‌خصوص چون همه شیشه‌های شرابش درست زیر پیانو بود.
محاصره هی تنگ‌تر می‌شود. پشتِ سرِ هم روی سرمان گلوله می‌بارد. خوشبختانه هوا دارد باز می‌شود و دیگر تقریباً از هر دوازده ساعت فقط نه ساعت باران می‌آید. از حالا تا یک ماه دیگر می‌توانیم امیدوار باشیم که با هواپیما برای‌مان نیروی کمکی بفرستند. آذوقه فقط برای دو روز داریم.
هواپیما‌ها دارند چیز‌هایی با چتر برای‌مان پایین می‌اندازند. یکی از آن‌ها را که باز کردم وارفتم: فقط یک‌عالمه دارو بود. دادم به دکتر و عوضش دو تا تخته شکلاتِ بادامی گرفتم (از آن خوب‌خوب‌ها، نه از این آشغال‌ها که به ما جیره می‌دهند) با نیم‌بطر کنیاک. اما کنیاک به خودش برگشت، چون پای مرا که له شده بود راست‌وریس کرد و من کنیاک را بهش برگرداندم. وگرنه حالا یک پا بیشتر نداشتم. دوباره آن بالا توی آسمان غوغاست. یک‌کم لای ابر‌ها باز شده و باز هم برای‌مان با چتر چیز می‌فرستند. اما این‌دفعه انگاری دارند آدم می‌فرستند.
آره، این‌ها واقعاً آدمند، با دو تا بازیگر کمدی. این دو تا، ظاهراً در طول پرواز دلقک‌بازی راه می‌انداختند، کُشتی جودو می‌گرفتند، دانه‌های بلوط را برای هم پرتاب می‌کردند، زیرِ صندلی‌ها قایم می‌شدند... با هم پریدند پایین و بازی درآوردند که می‌خواهند طنابِ چترِ هم‌دیگر را با چاقو ببُرند. بدبختانه باد آن‌ها را از هم جدا کرد و مجبور شدند که با شلیکِ گلوله ادامه بدهند. من تیراندازهایی به این خوبی کمتر دیده‌ام. حالا داریم می‌رویم آن‌ها را بکُنیم زیرِ خاک، چون از خیلی بالا سقوط کردند پایین.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh