آغوش‌ها و بوسه‌ها.. کابین آسانسور را بالا می‌برند و ترمزش را می‌زنند

آغوش‌ها و بوسه‌ها

کابین آسانسور را بالا می‌برند و ترمزش را می‌زنند. با جعبه ابزارم می‌پرم داخلِ چاله‌آسانسور. مثلِ تنور نانوایی گرم است. جای نشتیِ آب را از روی نَمِ دیوار تشخیص می‌دهم. باید با تیشه دیوار را بِکَنم تا به لوله برسم. مشغول می‌شوم. از بس عرق کرده‌ام لباس به تنم چسبیده است و تیشه در دستم لیز می‌خورَد. با هر ضربه‌‌ای که می‌زنم مقداری نرمه‌سیمان به صورتم می‌پاشد. چیزی نمانده است. با ضربه‌ی بعدی خُرده‌سنگی از دَمِ تیشه به چشمم می‌پَرد. چند ثانیه کور می‌شوم. فحش می‌دهم و تیشه را پرت می‌کنم. چشمم می‌سوزد و اشک می‌آید. از بودن در محیط‌های بسته متنفرم چون کلافه می‌شوم و احساسِ خفگی شدید می‌کنم. انگار مُرده‌ام و مرا در گور گذاشته‌اند، و بعد ناگهان باز زنده شده‌ام.
می‌خواهم خم شوم و تیشه را بردارم، که صدای آرامِ زنی می‌پیچد در فِش‌فِشِ نشتی آب. می‌گوید: «سلام. خسته نباشید. براتون چای آوردم».
سرم را بالا می‌گیرم. چشم‌هایم که به تاریکی خو گرفته است از نورِ بیرون آزرده می‌شود. چند ثانیه طول می‌کشد تا بتوانم پلک‌هایم را درست باز کنم و زن را ببینم. وقتی می‌آمدم او را در ورودیِ مجتمع دیده بودم. از آن نگاه‌هایی به من کرده بود که معنی‌اش را خوب می‌دانم. حالا هم برایم چای آورده است. براندازش می‌کنم. بد نیست. تشکر می‌کنم. خم که می‌شود تا سینی را کنارِ چاله بگذارد، از زیرِ دامنش چیزهایی را می‌بینم که نباید ببینم. نمی‌دانم عمداً این کار را کرد یا نه. قبل از این‌که بلند شود می‌گوید: «بی‌زحمت سینی رو خودتون بیارید بالا. طبقه سوم. واحدِ نُه. لازم نیست زنگ بزنید، لای در رو باز می‌ذارم».
جواب می‌دهم: «به روی چشم خاااننممم».
بعد از کمی مکث، لبخندی زده و می‌گوید: «فقط زودتر بیا».
دیگر جای تردید نیست. کمی می‌ترسم اما مگر چند بار چنین فرصت‌هایی نصیبِ آدم می‌شود؟برای این چند دقیقه باید کلی پول خرج کنم. وقتی می‌رود، جَلدی از چاله‌آسانسور بیرون می‌آیم. کسی دور و برم نیست. چایِ داغ زبانم را می‌سوزانَد. شیرِ آبِ گوشه‌ی پارکینگ را باز می‌کنم و آبی به سر و صورتم می‌زنم. سینی را برمی‌دارم و بالا می‌روم. لای در باز است. آهسته به در می‌زنم. انگار که منتظر بوده باشد، زود جواب می‌دهد: «بیا تو و در رو ببند».
هنوز کمی ترس دارم. خدا‌خدا کنان وارد می‌شوم...
چند دقیقه بعد با صدای مهیبی از روی تخت می‌پریم. صدا آن‌قدر وحشتناک است که یادمان می‌رود داشتیم چه‌کار می‌کردیم. با صدای لرزان می‌پرسد: «چی بود؟!».
می‌گویم: «نمی‌دونم. ولی انگار...».
از راه‌پله‌ها سروصدا و دادوفریاد می‌آید. فکری به سرم زده است. سریع لباس می‌پوشم و از خانه‌اش می‌زنم بیرون. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌روم. پانزده بیست نفر زن و مرد و بچه جلوِ چاله‌آسانسور جمع شده‌اند و هیاهویی راه انداخته‌اند. اولین کسی که مرا می‌بیند، زنی است که جیغ می‌کشد: «ایناهاش!».
همه به طرفم برمی‌گردند و حیرت‌زده نگاهم می‌کنند. آن هیاهو و قیل‌وقال برای چند ثانیه جایش را به سکوتی سنگین می‌دهد. می‌گویم: «رفته بودم خونه همسایه دستشویی!».
همهمه دوباره با صدای بلندتری شروع می‌شود. پیرزنی جیغ می‌کشد: «معجزه بود»، و پَس می‌اُفتد. چند زن و یک مرد آشکارا اشک می‌ریزند، و مردهای دیگر با چشم‌هایی که اشک در آن‌ها حلقه زده است یکی‌یکی بغلم می‌کنند و مرا می‌بوسند. همه تکرار می‌کنند: «خدا رو شکر. خدا خیلی دوستت داشته. حیف بود جوون به این رعنایی اون زیر لِه بشه. باور کن خواست خدا بوده که زنده بمونی».
در این هیاهو، زنِ ساکنِ واحد نُه هم پایین آمده و می‌فهمد که ترمزِ آسانسور در رفته و کابین سقوط کرده است. او که تا چند دقیقه پیش در آغوشم بود و می‌بوسیدمش، به من که بی‌اختیار از آغوشِ این مرد به آغوشِ دیگری می‌روم و بوسیده می‌شوم نگاه می‌کند. هر دو مات‌ومبهوت می‌مانیم.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii