اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
هتل پالاس تاناتوس.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی
هتل پالاس تاناتوس
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش پنجم)
کلارا گمان میکرد پس از طلاق گرفتن از شوهرش، با این پسر ازدواج خواهد کرد، اما بهمجردِ بازگشت به انگلیس، آن مردِ لاابالی برآن شد تا هرچه زودتر کلارا را از سرخود باز کند. کلارا که از خشونت او متعجب و دلشکسته شده بود سعی کرد به او بفهماند که چهچیزهایی بهخاطر او از دست داده و در چه موقعیت رنجباری قرار گرفته است. اما آن پسر خندهی بسیار کرده و گفته بود: «کلارا شما زنی هستید متعلق به گذشته. اگر میدانستم اینهمه وابسته به تربیت و آداب دورانِ ویکتوریا هستید شما را پیش همان شوهر و بچههاتان میگذاشتم. عزیزم، حالا هم باید پیش همانها برگردید. شما برای این ساخته شدهاید که زندگیِ عاقلانهای درپیش بگیرید و بچههای فراوان بار بیاورید».
آنگاه کلارا به آخرین امیدِ خود دل بسته بود. امیدِ اینکه شوهرش نورمان کربی شا را بازبیابد و او را سرِ مهر آورد. مطمئن بود که اگر او را جایی تنها مییافت، میتوانست با او آشتی کند. اما خانواده و شرکای نورمان او را در حلقهی خود گرفته بودند و به او فشار میآوردند و با کلارا خصومت میورزیدند. نورمان سرسختی کرد و او را از خود راند. کلارا پس از چندبار کوششِ خفتبار و بینتیجه سرانجام یکروز صبح نامهی پالاس هتل تاناتوس به دستش رسید و فهمید که این تنها راه چارهی فوری و آسانِ مشکلِ دردناکش است.
ژان مونیه پرسید: «شما از مرگ نمیترسید؟»
«چرا، البته میترسم، ولی نه بهاندازه زندگی».
«جواب قشنگی دادید».
کلارا گفت: «من نخواستم کلامِ قشنگ بگویم. حالا شما به من بگویید چرا اینجا هستید؟»
کلارا همینکه از ماجرای زندگی مونیه آگاه شد شروع به سرزنش کرد: «باورکردنی نیست! چهطور ممکن است؟ شما میخواهید بمیرید چون قیمت سهامتان پایین آمده است؟ نمیبینید که اگر جرئتِ زندگی کردن داشته باشید یک سال دیگر، دو سال دیگر، منتها چهار سال دیگر، همه اینها را فراموش خواهید کرد، و چهبسا ضررهاتان هم جبران خواهد شد؟»
«ضررهای من فقط بهانه است. اگر دلیلی برای زنده ماندن داشتم اینها اصلاً مهم نبود، ولی به شما گفتم که زنم هم مرا ترک کرده است. من در فرانسه هیچ خویشاوند نزدیکی ندارم و با هیچ زنی دوست نیستم. وانگهی راستش را بگویم، من وطنم را بعد از یک شکست عشقی ترک کردم. حالا برای کی مبارزه کنم؟»
«برای خودتان، برای کسانی که شما را دوست خواهند داشت و شما حتماً با آنها آشنا خواهید شد. چون شما در شرایطِ دشوار بیلیاقتیِ بعضی زنها را دیدهاید دربارهی همه زنها قضاوتِ نادرست نکنید».
«آیا حقیقتاً خیال میکنید زنهایی باشند... مقصودم زنهایی که من بتوانم دوستشان بدارم... و شهامت این را داشته باشند که لااقل مدتِ چند سال، زندگیِ پرمذلت مرا، زندگی پرتلاطم مرا تحمل کنند؟»
کلارا گفت: «من مطمئنم. بله، زنهایی هستند که مبارزه را دوست دارند و زندگی توأم با فقر برایشان جاذبهی شورانگیزی دارد... مثلاً خود من...»
«شما؟»
«نه، همینطور مثل زدم».
سخن خود را قطع کرد. لحظهای مردد ماند، سپس گفت: «گمانم باید بروم به سرسرا. ما تنها کسانی هستیم که هنوز سرِ میزِ شام نشستهایم و سرخدمتکار با نومیدی دوروبرمان میگردد».
مونیه درحالیکه شنل پوست قاقم کلارا را روی دوش او میانداخت گفت: «شما فکر نمیکنید که همین امشب...؟»
کلارا گفت: «نه مسلماً. شما تازه رسیدهاید».
«و شما؟»
«من دو روز است که اینجا هستم».
هنگامی که از یکدیگر جدا میشدند قرار گذاشتند فردا صبح با هم در کوهستان گردشی کنند.
آفتاب صبحگاهی ایوان واتاق را در نور و گرمای ملایم خود غرق میکرد.
ژان مونیه که تازه از زیر دوش آب سرد درآمده بود شگفت زده دریافت که با خود میاندیشد: «زندگی چه شیرین است!»
سپس اندیشید که فقط چند دلار و چند روز دیگر برایش باقی مانده است. آهی کشید و گفت: «ساعت ده است. کلارا منتظرم است. بهسرعت لباس پوشید و در کتوشلوار کتانیِ سفید خود احساس سبکی کرد. هنگامی که نزدیک میدانِ بازی تنیس به کلارا رسید دید کلارا نیز لباس سفید به تن دارد و با آن دو دخترِ اتریشی مشغول قدم زدن است. دو دختر جوان با دیدن مونیه بهسرعت از آنجا دور شدند.
مونیه پرسید: «ترساندمشان؟»
«از شما خجالت میکشند». زندگیشان را برایم شرح میدادند.
«اگر جالب است برای من هم بگویید. دیشب توانستید کمی بخوابید؟«
«بله، خیلی هم خوب خوابیدم. گمانم این آقای بوئرس تچرِ هیبتآور در نوشابهی ما داروی خوابآور میریزد».
مونیه گفت: «گمان نمیکنم. من هم به خواب عمیقی فرو رفتم، ولی خوابم طبیعی بود و امروز صبح حس میکنم که کاملاً سرحالم».
پس از لحظهای به سخن خود افزود: «و کاملاً سرخوش».
کلارا لبخندزنان به او نگریست و چیزی نگفت.
مونیه گفت: «از این جاده برویم و ماجرای آن دو دختر را برایم بگویید. شما شهرزاد من هستید».
ادامه دارد.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii