اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
کرگدنها. نویسنده:
کرگدنها
نویسنده: #اوژن_یونسکو
من و دوستم ژان در ایوان کافهای نشسته بودیم و آرام از هر دری سخن میگفتیم که ناگهان در پیادهرو مقابل، عظیم و جسیم و نفسزنان، کرگدنی را دیدیم که کوس بسته بود و میتاخت و تنهاش به بساط فروشندگان میسایید. رهگذران بهسرعت خود را از مسیر او کنار میکشیدند تا راه برایش باز کنند. کدبانویی از وحشت نعره کشید و سبد از دستش افتاد و شرابِ بطریِ شکستهای روی سنگفرش پخش شد. چند تن از رهگذران، از جمله پیرمردی، خود را به داخل دکانها پرت کردند. اینهمه به سرعتِ برق گذشت. رهگذران از پناهگاهها بیرون آمدند، گروههایی تشکیل دادند، به دنبال کرگدن که دیگر دور شده بود نگریستند، درباره ماجرا بحث کردند، سپس متفرق شدند.
واکنشهای من نسبتاً کند است. فقط تصویرِ یک حیوانِ درنده و دونده در ذهنم نقش بست بیآنکه اهمیتِ فوقالعادهای به آن بدهم. وانگهی آن روز صبح احساسِ خستگی میکردم و دهانم بر اثرِ میگساریهای شبِ پیش تلخ بود؛ سالروزِ تولدِ یکی از دوستان را جشن گرفته بودیم. ژان جزو جمع نبود، و از اینرو لحظه اولِ حیرت که گذشت شگفتزده گفت: «کرگدن، و آن هم رهاشده در شهر! آیا تعجب نمیکنید؟ نباید چنین چیزی را اجازه بدهند».
گفتم: «راستی هم! فکرش را نکرده بودم. خطرناک است».
«باید نزد مقامات شهرداری شکایت بکنیم».
گفتم: «شاید از باغوحش فرار کرده باشد».
جواب داد: «خواب میبینید! از وقتی که طاعون، در قرن دوازدهم، حیوانات را قلعوقمع کرد دیگر باغوحشی در شهر ما نمانده است».
«پس شاید از سیرک آمده باشد».
«چه سیرکی؟ شهرداری به چادرنشینها اجازه اقامت در این بخش را نمیدهد. از زمانِ بچگیِ ما حتی یک نفرشان از این طرفها رد نشده».
خمیازهای کشیدم و گفتم: «شاید از آن زمان یکی از این حیوانات خودش را در بیشههای باتلاقیِ این حوالی مخفی کرده باشد».
«بخاراتِ غلیظِ الکل وجود شما را گرفته است».
«از معده متصاعد میشود…»
«بله، و مغز شما را احاطه میکند. بیشههای باتلاقی در این حوالی کجا بود؟ اسم ایالت ما را کاستیل کوچک گذاشتهاند، یعنی بیابانِ برهوت».
«پس شاید خودش را زیر قلوهسنگی مخفی کرده باشد. شاید روی شاخه خشکیدهای لانه گذاشته باشد».
«شما با این حرفهای ضدونقیض حوصلهام را سر میبَرید. شما تواناییِ اینکه جدی حرف بزنید ندارید».
«بهخصوص امروز».
«امروز هم مثل روزهای دیگر».
«ژانِ عزیزم، عصبانی نشوید. ما که نباید سرِ این حیوان با همدیگر دعوا کنیم…»
موضوع را عوض کردیم و درباره آفتاب و باران، که در نواحیِ ما بسیار کم میبارد، و درباره لزوم استفاده از ابرهای مصنوعی و درباره مسائل روزمره لاینحلِ دیگر حرف زدیم.
از یکدیگر جدا شدیم. یکشنبه بود. رفتم خوابیدم و تمام روز را خواب بودم. این یکشنبه هم مثل یکشنبههای دیگر به هدر رفت. صبحِ دوشنبه به اداره رفتم و جداً تصمیم گرفتم که دیگر هرگز، بهخصوص روزهای شنبه، مستی نکنم تا روزهای یکشنبهام به هدر نرود. آخر من فقط یک روز در هفته آزاد بودم و سه هفته تعطیلِ تابستانی داشتم. بهجای مشروب خوردن و بیمار شدن آیا بهتر نبود که سرخوش و تردماغ باشم و لحظههای کوتاهِ آزادیام را بهطرزِ عاقلانهای بگذرانم؟ مثلاً به دیدنِ موزهها بروم، مجلههای ادبی بخوانم، سخنرانی بشنوم؟ و بهجای اینکه موجودیام را صرف مسکرات کنم آیا پسندیدهتر نبود که بلیت تئاتر بخرم و به تماشای نمایشنامههای جالبِ توجه بروم؟ من از تئاترِ پیشرو که اینهمه حرفش را میزنند غافل بودم و هیچکدام از نمایشهای اوژن یونسکو را ندیده بودم. یا باید همین امروز نوگرا بشوم یا دیگر هیچوقت.
یکشنبه بعد باز در ایوانِ همان کافه به ژان برخوردم. درحالیکه به او دست میدادم گفتم:
«من به قولم وفا کردم».
پرسید: «چه قولی داده بودید؟»
«قولی که به خودم داده بودم. من عهد کردهام که دیگر مشروب نخورم. بهجای میگساری تصمیم گرفتهام که ذوقم را پرورش بدهم و ذهنم را فرهیخته بکنم. امروز فکرم روشن است. بعدازظهر به موزه شهرداری میروم و شب به تئاتر. آیا با من میآیید؟»
ژان پاسخ داد: «خدا کند که نیتهای نیک شما دوام بیاورد. من نمیتوانم همراه شما بیایم. باید برای دیدن دوستانم به پیالهفروشی بروم».
«وای عزیز من، حالا شما دارید سرمشقِ بد به دیگران میدهید. میخواهید بروید مستی کنید؟»
ژان با لحن خشمگینی جواب داد: «یکبار استثناست درحالیکه شما…»
بحث داشت به جاهای باریک میکشید که ناگهان غرشِ رعدآسایی شنیدیم و صداهای شتابنده سُمِ حیوانی وحشی همراه با فریادهای مردم و مئومئوهای گربهای برخاست و در پیادهروی مقابل، به سرعتِ برق، جثه کرگدنی که نفیر میکشید و بهتاخت میرفت پیدا و ناپیدا شد.
لحظهای بعد زنی که لاشه بیشکلی را در بغل گرفته بود هقهقکنان به خیابان دوید و شیونکنان گفت: «گربهام را زیر گرفت. گربهام را له کرد».
ادامه دارد
@mohsensarkhosh_khatkhatiii