خالی.. (بخش سوم).. اگر مهسا بود مجبورم می‌کرد ریشم را بتراشم

خالی

(بخش سوم)

اگر مهسا بود مجبورم می‌کرد ریشم را بتراشم. ولی حالا دیرم شده است. سینی را می‌گذارم همان‌جا کنار تشک بماند. وقتی کسی در خانه نیست، چه فرقی می‌کند خانه مرتب باشد یا نه؟
با خودم می‌گویم شبِ آخر همه‌چیز را جمع‌وجور می‌کنم.
سه شبِ دیگر هم کم‌وبیش به همین شکل می‌گذرد. مهسا عکس می‌فرستد و من جلوی تلویزیون می‌خوابم. از آبِ‌گرم، از رودخانه، از تله‌کابین، از قایق‌موتوری و اسب‌سواری در ساحل، از هرجا می‌روند برایم عکس می‌فرستد. می‌گوید می‌خواهد کاری کند که من هم حالِ خوبشان را درک کنم. سعی می‌کنم درک کنم. برای بالا رفتن قدرتِ تخیلم، و بهتر درک کردنِ موضوع، یک بطری بزرگ عرق خریده‌ام.
روزِ آخر، برای فردا صبحم مرخصیِ ساعتی رد می‌کنم. همکارم حالش بهتر شده و قرار است صبح برگردد سرِ کار.
شب مهسا زنگ می‌زند و می‌گوید دلش خیلی برایم تنگ شده است. می‌گوید آرمان خوابیده و او تنهایی آمده است کنار دریا. من باز کمی مستم. مهسا می‌پرسد: «چیزی خوردی؟»
می‌گویم: «شام نیمرو درست کردم».
«خر خودتی! می‌گم مست کردی؟»
«دیوونه‌ای ها...»
«گفتم که خر خودتی. حواست هست که؟»
«نه بابا... یعنی آره بابا، حواسم هست. یعنی مراقبم. یه ته‌بطری از عروسی تو یخچال بود...»
«آها! خب، اون‌قدر عیب نداره، ولی مواظب خودت باش».
«هستم. صدای موج‌ها رو دارم می‌شنوم. برو نزدیک‌تر».
مهسا چند ثانیه چیزی نمی‌گوید. صدای موج‌ها بلندتر شده است. بعد مهسا همراه با موسیقیِ دریا زمزمه می‌کند: «الآن پاهام تو آبه. موج هربار می‌آد و ماسه‌های زیر پام رو می‌شوره و با هر موجی یک‌کم تو شن فرومی‌رم. آسمون روی دریا صافِ صاف و مهتابیه. یه دنیا ستاره تو آسمونه. می‌تونم راه شیری رو ببینم. اون‌قدر آسمون شفاف و ستاره‌ها پرنورن که انگار می‌تونم دست دراز کنم بگیرمشون. هیچ‌کس این دوروبر نیست. دوستت دارم».
بعد ساکت می‌شود. هر دو ساکتیم. فقط صدای موج‌ها، بی‌وقفه و ملایم به گوشم می‌رسد...
انگار با صدای موج‌ها خوابم برد. خواب ‌دیدم شب است و کنار ساحل هستیم. آتش روشن کرده بودیم و حرف می‌زدیم. بعد به هم نزدیک‌تر شدیم. دست هم را گرفتیم و همدیگر را بغل کردیم. موهای مجعد و بلوطی‌رنگِ مهسا با نسیمِ خنک دریا تکان می‌خورد. ناگهان موج بلندی آمد و زیر پای مهسا را شُست و او را به درون آب‌های سیاهِ دریای تاریک کشاند. دنبالش دویدم و فریاد زدم «مهسااا...» اما انگار کسی از پشت مرا گرفته بود و اجازه نمی‌داد جلوتر بروم. برگشتم ببینم چه کسی جلویم را گرفته است که به سمت دریا و مهسا نروم، دیدم خودم هستم. آن‌وقت خودم شروع کرد مرا محکم تکان دادن. تکانم می‌داد و می‌گفت «بیدار شو... بیدار شو...» صورتش صورت خودم بود، اما صدایش صدای مهسا. داد می‌زدم و تقلا می‌کردم از دستش خلاص شوم که موج دیگری آمد. موج را دیدم، اما فقط صورتم خیس شد.
چشم که باز می‌کنم می‌بینم مهسا و آرمان بالای سرم ایستاده‌اند. مهسا لیوانی دستش است. دست به صورتِ خیسم می‌کشم و پلک می‌زنم. انگار واقعی‌اند. صورتشان آفتاب‌سوخته شده است. می‌گویم:
«کی اومدین؟ تو که الآن کنار دریا بودی؟»
آرمان را می‌بَرَد به اتاقش و برمی‌گردد. کنار تشک می‌نشیند و می‌گوید:
«دیشب خوابت برد. می‌خواستم بگم ما داریم راه می‌افتیم. الآن نزدیک ظهره».
به سینی و بطری خالی نگاه می‌کند و می‌گوید: «که یه ته‌بطری تو یخچال بود؟!»
«همه رو که یک‌جا نخوردم».
«معلومه!»
روی تشک می‌نشینم. به اطرافم نگاه می‌کنم. دور تا دور تشک پر است از پوستِ تخمه و آجیل و میوه‌های نیم‌خورده و کاغذِ چیپس و قوطیِ خالیِ ماست موسیر. چند برش کالباسِ خشک شده و خیارشور پلاسیده هم این شاهکار را کامل می‌کند. حرفی برای گفتن ندارم. اگر می‌دانستم قرار است به این زودی بیایند همه را جمع می‌کردم. اصلاً صبح را برای همین مرخصی گرفته بودم. می‌گویم: «خواب موندم».

#م_سرخوش
بخش‌های دیگرِ داستان در👇
@mohsensarkhosh_khatkhatiii
پایان.