اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
خانهی موقت.. (بخش یک).. بهروز تنها برگشته است خانه
خانهی موقت
(بخش یک)
بهروز تنها برگشته است خانه. وقتی میرفتند فکر نمیکرد نیازی به شناسنامه باشد. بههرحال کارشان غیرقانونی بود. اما زنی که قرار بود کارشان را راه بیندازد گفته بود چه زن و شوهر باشند چه غریبه فرقی نمیکُنَد. گفته بود باید مشخصاتشان از روی شناسنامه ثبت شود، و گواهی بدهند که به میل خودشان دارند این کار را میکُنَند. خانه ساکت است، فقط صدای چکچک آب در سینکِ ظرفشویی میآید. روی دیوارهای چرکمُرد ساعت یا تابلویی نیست. تنها اثاثِ هال شامل تلویزیونی قدیمی، و یک دست کاناپهی ناقصِ رنگورورفته میشود. پردهها را با طناب جلوی پنجرهها آویزان کردهاند. تمام خرتوپرتها را بهروز از سمساری خریده؛ یخچالی کوچک و چند قابلمه و کاسهبشقاب و اجاق گاز برای آشپزخانه. رختخواب و چند تکه فرش را هم از خانهی پدر و مادرش آورده است. مجبور شده بود کمی رشوه بدهد تا مأمور دادگاه خانه را تأیید کند. سمیرا و بهروز میدانند قرار نیست اینجا زندگی کنند. مسئله فقط سر این است که کدام زودتر از میدان خارج شود. هر کدامشان درخواستِ طلاق بدهد بازنده است. خانوادهها خیلی تلاش کردند که کار را با توافق تمام کنند، اما همانطور که چهار سال قبل نتوانسته بودند جلوی بچهها را بگیرند و به عقد کردنشان رضایت داده بودند، سه ماه قبل هم کاری از پیش نبردند. هر دو انگار تنها هدفشان در زندگی این بود که حرف خودشان را پیش ببرند. سر هر چیزی بحث بالا میگرفت. انتخابِ باغ یا تالار برای مجلس، انتخابِ خانه، انتخابِ رنگِ مبلمان، انتخابِ مارک یخچال و لوازم دیگر... هر انتخابی تبدیل به جنگ میشد. چند ماه قهر میکردند و بعد با وساطت بزرگترها صلح برقرار میشد، تا انتخاب بعدی. بعد از چهارسال کار به جایی رسید که بهروز گفت: «من خونه میگیرم، تو هم باید بیای زندگی کنی. وگرنه حکم عدم تمکین میگیرم و طلاق». سمیرا هم گفت هر خانهای باشد میآید زندگی میکُنَد ولی نه یک تکه جهاز میآوَرَد، نه با دادن درخواست طلاق از مهریهاش میگذرد.
روز اولی که به خانه آمدند، سمیرا در و دیوار را نگاه کرد و گفت: «لیاقتت همینه». خانه یک اتاق داشت، و حمام و دستشوییاش سرهم بود. چند جای موکت با آتش سیگار و زغال سوخته بود. رنگِ کاشیهایِ دستشویی و حمام از زیر لایههای جرم و کثافت دیده نمیشد. شیشههای خاکگرفتهی پنجرهها ترک داشت و چند جای سقف نم زده بود. سمیرا با کفش دوری در خانه زد و با لبخند گفت: «باشه عزیزم، بچرخ تا بچرخیم».
آن شب سر اینکه کدامشان در اتاق بخوابد و کدام در هال بحث کردند. بالاخره سمیرا روی کاناپه خوابید. صبح به بهروز گفت: «لااقل میتونی شیر آب آشپزخونه رو درست کنی مررردِ خونه. چکه میکنه. تا صبح رو اعصابم بود».
بهروز لبهایش را کج کرد و ابرو و شانهاش را بالا انداخت.
شبِ بعد هم شیر چکه میکرد. سمیرا تکهای پلاستیک به شیر بست تا آب از رویِ آن سُر بخورد و صدا نکند.
صبح بهروز زودتر بیدار شده بود. وقتی پلاستیک را دید پوزخند زد. آن را باز کرده و دور انداخته بود.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii