اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
لگن.. دیروقت شب است. تازه از سرکار برگشته و لباس عوض کردهام
لگن
دیروقتِ شب است. تازه از سرکار برگشته و لباس عوض کردهام. بچهها خوابند. خسته و کوفته وِلو میشوم روی کاناپه. همسرم همینطور که سرگرمِ شستنِ ظرفهای شامِ بچهها و آماده کردنِ شامِ خودمان است، بیمقدمه میپرسد: «میگم، کِی حس کردی بیشتر از همیشه دوستم داری؟»
جوری این را میگوید که انگار میخواهد نظرم را درباره اینکه فردا ناهار چه غذایی درست کند بداند. همیشه احساساتش را اینطوری نشان میدهد. شاید من هم از نظرِ او همینطور باشم. نمیدانم این پنهانکاریِ عاطفی، این بیمِ ضعیف فرض شدن در صورتِ ابرازِ محبت را کدام یک از ما شروع کردیم. گاهی فکر میکنم من و او با امیالی که کمتر به هم ابراز میکنیم، در سنگری خودساخته تنهاییم. امشب که او پیشقدم شده است دلم میخواهد با هم صحبت کنیم. جواب میدهم: «خودت چی؟»
آنوقت قرار میگذاریم هر کدام فکر کنیم و آن موقعیتِ خاص را روی کاغذی بنویسیم. مهم نیست نتیجه چه میشود، به نظرم کارِ قشنگی است.
شروع میکنم به فکر کردن. مثلِ فیلمی کوتاه، تمامِ صحنههای برجستهی زندگیمان از جلویِ چشمانم رد میشوند.
پردهی اول شبی است که پیکانِ همسایهمان را قرض گرفتیم و رفتیم خواستگاری. اما نه، صحنهی اول باید کمی قبلتر باشد. همان روزِ خواستگاری بود که من و او با هم رفته بودیم برای مجلسِ خودمان شیرینی بخریم. هنوز درست و حسابی باورمان نمیشد، ولی یادم میآید که چهقدر همهچیز را جدی گرفته بودیم. همانجا بود، پشتِ یخچالِ ویترینیِ بزرگِ شیرینیفروشی، که برای اولین بار دستهامان برای اولین بار در هم قفل شدند. از شادی بود یا هیجان نمیدانم، ولی میلرزیدم و لرزش او را حس میکردم.
صحنهی دیگر، مسافرتی بود که بعد از عقد به شمال رفتیم. اتوبوس خراب شد وچون چیزی تا مقصد نمانده بود، باقی راه را با مینیبوسی لقلقو رفتیم. جا نبود که من بنشینم، برای همین مجبور شدم وسط مینیبوس با کمر خمیده و گردنِ کج بایستم. او از پایین نگاهم میکرد و سعی میکرد خودش را کنترل کند، ولی یکهو پقی میزد زیر خنده. به قیافهام فکر میکردم که لابد خیلی مسخره شده بود، و تلاش میکردم بهجای نگاه کردن به او، بیرون را ببینم. در همان سفر بود که اولین دعوایمان را کردیم؛ آن هم سر این که سوغاتی برای کی، چی ببریم.
بعد یادِ روزهایی میافتم که در گرمای تابستان دنبال پیدا کردن خانهی مناسبِ اجارهای گشتیم. دنبال باغِ مناسب برای مجلس، دنبال سرویس خواب و مبل خوب و با قیمت مناسب و...
صحنهی بعدی روزی بود که گفت قرار است پدر بشوم، و من چنان بهتزده بودم که خیال کرد از این خبر ناراحت شدهام.
آنوقت چهار ماه گذشت و تازه داشتم واژهی پدر را هی با خودم تکرار میکردم تا شاید بتوانم بفهمم یعنیچه؟ اما او با چه شوقی از همان روز اول، و شاید از خیلی قبلتر، فهمیده بود مادر یعنیچه! بعد از این چهارماه، شبِ کابوسواری آمد. در سونوگرافی گفتند بچهتان ضربانِ قلب ندارد. وای که چه غیرِممکنِ بزرگی بود آرام کردنش. مگر خودم «خواست خدا بوده» را باور داشتم که به او میگفتم؟
تمام این سالها به ثانیهای از برابر خیالم میگُذَرَد. فکرش را که میکُنَم میبینم بر خلاف آنچه شاید بهنظر بیاید، ما چه عاشقانه زیستهایم. چه خوب با هم کنار آمدهایم و ساختهایم.
اما جواب سؤال در هیچکدام از این صحنهها نیست. فردای آن شبِ غمبار، دکتر گفت به علت جا ماندنِ جفت داخلِ رَحِم باید هرچه زودتر عمل کورتاژ انجام شود.
ترس از اتاق عمل، غمِ مادری که هنوز طعمِ مادر شدن را نچشیده از آن محروم شده بود، خونریزی و دفعِ لختهای که قرار بود بچهمان باشد، و دیدن آن تکه خونِ دَلَمه بسته روی کاشیهای سفید حمام، آنهمه گریه و بیقراری، از او موجودِ بیپناهی ساخته بود که دلم را به درد میآورد.
پس از عمل دکتر تشخیص داد که شب را بستری باشد و مطلقاً حرکت نکند. قرار بود در مواقع نیاز پرستار بیاید و زیرش لگن بگذارد. نیمههای شب نمیتوانست خودش را نگه دارد. زنگِ بالای تخت را فشار دادم، اما پرستار نیامد. سوزش داشت و نمیتوانست تحمل کند. لگنِ استیل را در دستشوییِ اتاق دیده بودم. آن را آوردم. لگنِ پر از ادرارِ آمیخته به خون را که برداشتم و بردم در دستشویی خالی کنم، متوجه شدم نه چندشم شد، نه حالم بههم خورد. هنوز یادم مانده است که چهطور نگاهش را از چشمانم دزدید و زیر لب گفت:
«ببخشید».
آنجا بود که به چهرهی رنگپریدهاش نگاه کردم و احساس کردم از همیشه بیشتر دوستش دارم.
کاغذش را به طرفم دراز میکند. برگهی تا شده را میگیرم. میرود شام را بیاورد. کاغذ را باز میکنم. در جواب سؤال فقط یک کلمه نوشته است: «لگن».
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii