اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
من و الی.. (بخش اول).. تمام چراغهای خانه خاموش است
من و اِلی
(بخش اول)
تمام چراغهای خانه خاموش است. نور کمی از بیرون به درونِ اتاقم میتابد. هنوز سرِ شب است و نمیدانم با بقیهی شب چهکار کنم. فکر میکنم بهترین کار این است که زودتر بمیرم. اسلحه را از روی میز برمیدارم. آن را روی شقیقهام میگذارم. چشمهایم را میبندم و ماشه را میکشم. در سرم صدای انفجار میآید. انفجارِ بینهایت کلمه، بینهایت حرف، بینهایت سؤالِ بیجواب. روی تخت میافتم. به زودی جنازهام سرد خواهد شد. دکترها گفتهاند تا سه یا چهار ماه دیگر قرار است بمیرم. طیِ یک ماهِ گذشته که این را فهمیدهام خیلی به مرگ فکر کردهام. حالا دیگر این فکرها دلم را زده است. نمیخواهم فکرش را بکنم، فقط میخواهم بمیرم. بهنظرم خیلی احمقانه است آدم دربارهی چیزی که هیچچیز از آن نمیداند فکر کند. آدم تا وقتی زنده است به مرگ فکر نمیکند. یعنی نباید بکند. اما یک وقتهایی مواردی مثل این بیماری پیش میآید که آدم قبل از رسیدن به مرگ، آن را باور میکند، حس میکند، لمس میکند. تا همین یک ماه قبل من هم باورم نمیشد ممکن است روزی تبدیل به یک جنازه بشوم. خیلی مسخره است. میدانستم همه میمیرند، اما تازه میفهمم از دانستن تا درک کردن چه فاصلهی زیادی است. حالا من و مرگ یکی هستیم. هر روز صبح که بیدار میشوم، قبل از باز کردن چشمهایم مرگ را میبینم. به من میگوید «یک روزِ دیگرت هم گذشت». اوایل خیلی سخت بود. هول بودم، عجله داشتم در این مدتِ باقیمانده بیشتر نفس بکشم، بیشتر بخوانم، بیشتر بفهمم، بیشتر بشناسم. ولی بعد دیدم هر کار بکنم بیمعنی است، چون تمام میشود، چون واقعاً فرقی ندارد چهکار بکنم. هر کاری که میکنم برایم مثل پرت کردنِ سنگریزه درون دریا است. همانقدر بیارزش، همانقدر پوچ و بیاثر. آنوقت خواستم خودم را بکشم تا به مرگ دهنکجی کرده باشم. ولی دیدم این هم مسخره است. الآن، یا سه ماه بعد و سه سال، یا سی سال بعد چه فرق میکند؟ وقتی آخرِ تمامِ راهها پرتگاه است، چه تفاوت دارد از کدام راه بروم؟ از روی تخت بلند میشوم. اسلحهی پلاستیکی را برمیدارم و به دیوارِ روبهرویم میکوبم. صدایِ تکهتکهشدنش در تاریکی و سکوتِ اتاق بهنظرم خیلی بلند میآید. آنقدر بلند که اگر مثلِ سابق بودم حتماً میترسیدم. کسی از آنطرف به دیوار مشت میکوبد. عوضیِ زنده... زندهی عوضی... آدم تا وقتی زنده است عوضی است، وقتی میمیرد هم بیخاصیت. فقط وقتی عقل و احساساتش درست کار میکند که زنده باشد ولی مرگ را لمس کند.
اتاق برایم مثل قبر شده است. احساس میکنم دیوارها دارند به من نزدیک میشوند و فشارم میدهند. یاد مزخرفاتی میافتم که دربارهی دنیای بعد از مرگ و فشارِ قبر خواندهام. نمیتوانم خانه و دیوارها را تحمل کنم. زود لباس میپوشم و بیرون میزنم. از چند کوچه رد میشوم. خودم را به خیابان میرسانم. خوب است که خانهام به بلوارهای شلوغ و بازار و پاساژها و مراکز خرید نزدیک است. تقریباً هرشب میآیم و قاطیِ شلوغیها آنقدر قدم میزنم و آدمها و مغازهها را نگاه میکنم، که دیگر از خستگی در پاهایم نای راه رفتن نمیمانَد. به آدمها نگاه میکنم و فکر میکنم چهطور حالیشان نیست هرآن ممکن است بمیرند؟ این زن و شوهری که با هم دعوا میکنند، رانندهتاکسیای که برای مسافر داد میزند، بچهای که جیغ میکشد و بستنی میخواهد، گدایی که به لباس رهگذران آویزان میشود. زنِ خودفروشی که از ماشینِ آخرینمدلی پیاده میشود... همهی این تودهی تپنده، تمام این دموبازدمکنندهها و جنبندهها یک روز دیر یا زود میمیرند... افکارم که به اینجا میرسد احساس میکنم بوی تعفنِ مُردار همهجا را گرفته است. دلم میخواهد از آدمها دور شوم و به تاریکیِ اتاقم برگردم. ولی میدانم بیفایده است، چون آنجا هم پُشتِ هر دیواری پُر از جنازههایی است که هنوز نفس میکشند. گاهی صداشان را میشنوم که با شور و حرارت با هم جفتگیری میکنند. صدای زن همیشه بلندتر است. آنقدر بلند که حالم بههم میخورَد و چند مشت به دیوار میکوبم تا خفهاش کنم. قبلاً که نمیدانستم کِی قرار است بمیرم، وقتی این صداها میآمد ساکت میشدم و گوش تیز میکردم. تپش قلبم بالا میرفت. آب دهانم را قورت میدادم.
زنی که باسنِ بزرگ و لرزانی دارد از پلههای پُل هوایی بالا میرود. پُشتِ سرش راه میافتم. مانتوی نازک و چسب پوشیده است. با هر پلهای که بالا میرود لمبرهایش چنان میلرزند که آدم وسوسه میشود با کفِ دست روی آن بکوبد. خیلی دوست دارم این کار را بکنم، ولی حوصلهی جیغ و دادش را ندارم. فقط با کمترین فاصله پُشتِ سرش میروم. روی پُل هیچکس نیست. صدای پاهامان روی ورقِ آهنیِ کفِ پُل بلند میشود. زن قدم تند میکند. من تندتر میروم. درست یک قدم با او فاصله دارم. تندتر راه میرود. باز هم تندتر...
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii