برجک شماره هشت.. (بخش چهارم)

برجک شماره هشت

(بخش چهارم)

آسایشگاه افسران و سربازها جدا بود، و در محوطه‌ی پادگان هم معمولاً با سربازها روابطِ چندانی نداشتیم. اسماعیل را زیاد نمی‌دیدم، اما دورادور او را زیرنظر داشتم. خیلی آرام و گوشه‌گیر بود. هیچ‌وقت ندیدم با کسی حرف بزند.
یک‌ روز بعد از وقتِ اداری در اتاقِ منشی‌ها نشسته بودم که اسماعیل وارد شد. شبِ قبل نگهبانِ برجک هشت بود و از منشیِ لوحه‌نویس می‌خواست هرشب یکی از پاس‌های نگهبانی‌‌ِ این برجک را به او بدهد. وقتی از دفتر خارج شد دنبالش رفتم. با دیدنم لبخند زد و گفت: «جناب سروان شما یه کاری کن هرشب اون‌جا نگهبان باشم».
نگاهش مهربان و پر از خواهش بود. جواب دادم: «فکر نکنم جناب سرهنگ همچین اجازه‌ای بده. ولی می‌شه بین سربازا جا‌به‌جا کرد. فقط کافیه اورکُتِ خودتو با نگهبان برجک عوض کنی. البته اگه کسی زیرآب نزنه».
به فکر فرورفت. ادامه دادم: «حالا واسه چی می‌خوای اون‌جا نگهبانی بدی؟ مگه نشنیدی می‌گن جن داره؟»
اخم‌هایش را درهم کرد و گفت: «جن کجا بود؟ شما این دروغا رو باور می‌کُنی؟»
گفتم که من هم این حرف‌ها را قبول ندارم. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواست هرکاری از دستم برمی‌آید برایش انجام دهم. وقتی داشتم به اتاق منشی‌ها برمی‌گشتم گفت: «خیلی ممنون جناب سروان. شما آدم خوبی هستی».
یکی دو روز بعد امربرِ فرمانده پادگان خبرم کرد که نامه انتقالی‌ام آمده و امیر آن را امضا کرده است. چیزی به تولد پسرم نمانده بود و خبر بهتر از این نمی‌شد.
خوب یادم است که بیست‌ و چهارم دی‌ماه بود. با خودم می‌گفتم این آخرین شبِ خدمتم در این پادگان است. فردا حکمم می‌آمد و برمی‌گشتم به شهرم.
از خوشحالی و هیجان‌ خوابم نمی‌بُرد. حدود دو ساعت از نیمه‌ شب گذشته بود. پوتین‌ها و اورکُتم را پوشیدم، پتو را روی دوشم انداختم و از آسایشگاه بیرون زدم. شروع کردم دور پادگان قدم زدن. سکوت کوهستان و تاریکی و سرمای شب آزارم نمی‌داد، برعکس حالِ خوشی داشتم. از تنهایی و هوای پاک لذت می‌بُردم و در حال‌وهوای خودم قدم می‌زدم. از دور صدای آواز خواندنِ کسی می‌آمد. صدای گرم و خوبی داشت. نزدیک‌تر که شدم صدا واضح‌تر شد. داشت ترانه‌ای آذری می‌خواند. ترانه را قبلاً نشنیده بودم اما آن را زیرِ لب زمزمه می‌کردم و به طرفِ صدا می‌رفتم. به خودم که آمدم دیدم پای برجک شماره هشت ایستاده‌ام. شک نداشتم که اسماعیل روی برجک است. آن‌قدر محوِ خواندن شده بود که اصلاً متوجه بالا آمدنم نشد. در را باز کردم...
در که باز شد هُرم گرما به صورتم خورد. شیشه‌ها از داخل بخار گرفته بودند. اسماعیل رو به تک‌و‌توک چراغ‌های روشنِ روستاشان ایستاده بود و می‌خواند. به طرفم برگشت. چشم‌هایش در تاریکی می‌درخشید. حالتِ عادی نداشت. به زبان آذری گفت: «بالاخره اومدی بابا؟ چه‌قدر منتظر بودم جونم به قربونت...»
دست‌هایش را محکم دورم حلقه کرد. داغِ داغ بود. داشت در تب می‌سوخت و هذیان می‌گفت. قربان‌صدقه‌ام می‌رفت. بوی باروت می‌آمد. بوی آتش، بوی دود، بوی گوشتِ سوخته و خاکستر.
قلبم داشت می‌ایستاد. می‌خواستم داد بزنم، اما انگار دود راه گلویم را بسته بود. تقلا ‌کردم خودم را از میان دست‌هایش رها کنم. بالاخره موفق شدم فرار کنم. هنوز هم نمی‌دانم تمام این اتفاقات چه‌قدر طول کشید؟ شاید یک ثانیه بود، شاید یک ساعت، شاید یک عمر!
وقتی پایین آمدم، پاس‌بخش و سربازِ پاسِ جدید تازه پای برجک رسیده بودند. از دیدنم یکه خوردند. یکی‌شان گفت: «خوبید جناب سروان؟ رنگ‌تون خیلی پریده».
جواب ندادم. پتو را روی سرم انداختم و به سمت آسایشگاه دویدم. وقتی روی تختم دراز کشیدم بلافاصله خوابم برد. فردا صبح حکمم آمده بود و رفتم برای تسویه‌حساب و کارهای اداری. تا آخر وقت تمام امضاها را گرفتم و وسایلم را جمع کردم. نزدیک غروب از پادگان خارج شدم و دیگر اسماعیل سلیمانی را ندیدم.
خاطره‌ی آن شب همیشه گوشه‌ای از ذهنم زنده بود. نفس عمیقی می‌کشم و به خواندنِ شرحِ مرگِ سرباز وظیفه، ابراهیمِ سلیمانی ادامه می‌دهم. در گزارشِ پرونده نوشته است سربازی که در پاس ساعتِ دو بعد از نیمه‌شب نگهبانِ برجک شماره هشت بوده، بر اثر شعله‌های ناشی از انفجار به شکل دردناکی داخل چهاردیواریِ آهنی می‌سوزد. این سرباز اهلِ روستای نزدیک پادگان بوده. همسرِ پا‌به‌ماهِ او با شنیدن صدای انفجار خودش را از روستا به پادگان می‌رساند. از درِ باز و بدونِ مراقبِ دژبانی رد می‌شود. مستقیم می‌رود پای برجک شماره هشت، و همان‌جا وضع‌حمل می‌کُنَد...

پایان.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii