اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
کرگدنها.. نویسنده:
کرگدنها
نویسنده: #اوژن_یونسکو
فردا در روزنامهها، در ستون مخصوص«گربههای لهشده»، خبر مرگ آن حیوان بیچاره را که زیر پاهای یک ستبرپوست له شده بود در دو سطر نوشته، ولی توضیح دیگری نداده بودند.
بعدازظهرِ یکشنبه موزهها را ندیدم و شب به تئاتر نرفتم. تکوتنها، کسل و دلمرده و پشیمان از دعوایی که با ژان کرده بودم، در خانه ماندم.
با خودم میگفتم: «آخر ژان خیلی زودرنج است و من میبایست هوایش را داشته باشم. چه دعوای احمقانهای، آن هم سرِ چه چیزی… سرِ شاخهای کرگدنی که قبلاً هرگز ندیده بودیم… حیوانی متعلق به افریقا یا آسیا، آن نواحیِ بسیار دور، این مسئله چه اهمیتی برای من داشت؟ و حال آنکه ژان دوست قدیمی من بود و من خیلی به او مدیون بودم و او…»
خلاصه، در ضمنی که تصمیم میگرفتم هرچه زودتر به دیدن ژان بروم و با او آشتی کنم، بیآنکه ملتفت باشم یک بطریِ تمام کنیاک خوردم. فقط فردای آن روز بود که ملتفت شدم. سرم گیج میرفت، دهانم مزه گس داشت، وجدانم شرمنده بود و واقعاً احساسِ ناخوشی میکردم. اما اول میبایست به کارم میرسیدم. خودم را به موقع به اداره رساندم و دفترِ حضور و غیاب را همانوقت که میخواستند بردارند امضا کردم.
رئیسم که با کمال تعجب دیدم آن موقع به اداره آمده است از من پرسید: «پس شما هم کرگدن را دیدید؟»
درحالیکه کتم را درمیآوردم تا کتِ کهنه کارم را که آستینهایش ساییده بود بپوشم گفتم: «البته که دیدم».
دیزی، خانم ماشیننویس، هیجانزده گفت: «نگفتم!
(دیزی با گونههای سرخ و موهای بورش چه خوشگل بود و چقدر هم من از او خوشم میآمد. اگر میتوانستم عاشق بشوم حتماً عاشق او میشدم…) آن هم کرگدنِ یک شاخ».
همکارم امیل دودار، فارغالتحصیلِ حقوق و حقوقدانِ عالیمقام، که آینده درخشانی در آن مؤسسه، و شاید در دلِ دیزی داشت، حرف او را اصلاح کرد: «دو شاخ!»
بوتار، آموزگارِ سابق که حالا بایگان شده بود، اظهار داشت: «من ندیدمش! و باور هم نمیکنم. و هیچکس هم در این ناحیه از این جنس ندیده است، مگر در تصویرهای کتابهای درسی. این کرگدنها از ذهنِ خالهزنکها گُل کردهاند. این هم مثل بشقابهای پرنده افسانه است».
میخواستم به بوتار تذکر بدهم که اصطلاحِ «گل کردن» در مورد یک یا چند کرگدن مناسبِ مقام نیست، که ناگهان حقوقدان گفت: با اینحال گربهای له شده است و شهود هم آن را دیدهاند».
بوتار که دارای ذهنی قوی بود جواب داد: «همهاش اثر روانپریشیِ جمعی است، مثلِ مذهب که تریاک تودههاست!»
دیزی گفت: «من بشقابهای پرنده را باور میکنم».
رئیس این جدالِ لفظی را از وسط قطع کرد و گفت: «بسیار خوب! پرگویی بس است! کرگدن بوده یا نبوده، بشقاب پرنده بوده یا نبوده، باید کار پیش برود!»
خانم ماشیننویس شروع به ماشیننویسی کرد. من پشت میزم نشستم و در کاغذهایم غرق شدم. امیل دودار به کارِ تصحیح نمونههای چاپیِ تفسیر یک مادهقانون درباره تشدیدِ مجازات میخوارگی پرداخت. رئیس در را به هم کوبید و به اتاق خود رفت.
بوتار خطاب به دودار پرخاشکنان گفت: «این تحمیقِ تودههاست! تبلیغاتِ شماست که این شایعات را رواج میدهد!»
من مداخله کردم: «تبلیغات نیست».
دیزی هم حرف مرا تأیید کرد: «من خودم دیدم…»
دودار به بوتار گفت: «حرفهای شما خندهدار است. تبلیغات؟ به چه منظوری؟»
«خودتان بهتر میدانید. قیافه حقبهجانب نگیرید!»
«بههرحال بنده مزدور اجانب نیستم!»
بوتار مشتش را روی میز کوبید و گفت: «این توهین است!»
ناگهان درِ اتاق رئیس پس رفت و سر او خارج شد: «آقای بوف امروز نیامده است».
من گفتم: «صحیح است، غیبت دارد».
«اتفاقا کارش داشتم. آیا خبر داده که مریض است؟ اگر این وضع ادامه پیدا کند مجبورم اخراجش کنم».
اول بار نبود که رئیس درباره همکارمان چنین تهدیدهایی به زبان میآورد. رئیس به دنبال سخن خود گفت: «آیا در میان شما کسی هست که کلید میز او را داشته باشد؟»
درست در همین لحظه بانو بوف وارد شد. وحشتزده به نظر میرسید: «خواهش میکنم شوهرم را معذور بدارید. برای تعطیلاتِ آخرهفته پیش خانوادهاش رفته و آنجا زکام شده است. بفرمایید، این هم تلگرافش. امیدوار است که چهارشنبه برگردد. یک لیوان آب به من بدهید… با یک صندلی!»
این را گفت و روی نشیمنگاهی که برایش آورده بودیم درغلتید.
رئیس گفت: «البته اسباب تأسف است! اما این دلیل نمیشود که شما اینجور سراسیمه بشوید».
بانو بوف با لکنتِ زبان گفت:
«آخر یک کرگدن از خانه تا اینجا مرا تعقیب میکرد».
من پرسیدم: «کرگدن یک شاخ یا دو شاخ؟»
بوتار به صدای بلند گفت: «حرفهای شما خندهدار است!»
بانو بوف کوشش بسیار کرد تا توانست توضیح بدهد: «حالا هم آن پایین توی راهرو ایستاده است. گویا میخواهد از پلکان بالا بیاید».
در همان لحظه صدای مهیبی برخاست. ظاهراً پلهها زیر فشار سنگینی فرو میریخت.
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii