پیامی برای آلمان. (بخش دوم).. برگشتیم خانه

پیامی برای آلمان
(بخش دوم)

برگشتیم خانه. بابا بندِ کفش‌هایم را باز کرد و کمک کرد آن‌ها را دربیاورم. گمانم یادش رفته بود آدمِ زنده برای ادامه‌ی زندگی به غذا نیاز دارَد. باید ناهار می‌خوردیم. به دهانم اشاره کردم، نفهمید. شکمم را نشانش دادم، فهمید. زنگ زد پیتزا بیاورند. دلم کباب می‌خواست، ولی حوصله نداشتم برایش اَدای کباب دربیاورم، چون احتمالاً نمی‌فهمید. اگر مامان بود زود می‌فهمید. ناهار را که خوردیم بابا بُردم به اتاقم و روی تخت خواباندم. گفت دیگر بزرگ شده‌ام و باید همه‌چیز را درک کنم. پرسید دوستَش دارم؟ سرم را پایین و بالا کردم یعنی «بله». پیشانی‌ام را بوسید. دوباره پرسید از دستِ مامان ناراحتم؟ سرم را به چپ ‌و راست تکان دادم یعنی که «نه». لبخند زد و رفت. نمی‌خواستم بخوابم. بلند شدم و از لای درِ اتاقِ مامان و بابا نگاه کردم. نشسته بود روی تخت. دورش پُر بود از عکس و آلبوم. چند تا عکسِ پاره کنار تخت افتاده بود. یک عکسِ بزرگ دستش بود. رفتم تو. عکس را ازش گرفتم و گذاشتم لای آلبوم. بقیه عکس‌ها را هم یکی‌یکی جمع کردم، حتی آن‌ پاره‌ها را. بابا نشسته بود نگاهم می‌کرد. من هم با اخم نگاهش کردم. بعد همه را بردم گذاشتم زیرِ تختم. هنوز همان‌جا هستند. شب‌‌ها بعد از این‌که بابا بهم شب به‌خیر می‌گوید و می‌رود، یواشکی یکی را برمی‌دارم، تماشا می‌کنم و زیرِ بالشم می‌گذارمش. مامان در عکس‌ها از همه قشنگ‌تر است.
آلمان پُر است از مامان‌های قشنگ. همه مثلِ مامان موهایِ زرد و قدِ بلند دارند. خودم در تلویزیون دیده‌ام. ولی خودِ آلمان قشنگ نیست. قشنگ نیست که هیچ، خیلی هم زشت است. سرد است و همیشه برف می‌آید. نمی‌دانم مامان‌های به آن قشنگی چرا می‌روند جای به این زشتی که با زبان‌ِ‌شان شکار کنند! دارم دانه‌برفِ دیگری را با زبانم شکار می‌کنم، که مینی‌بوسِ مدرسه می‌رسد. سوار می‌شوم. راننده لبخند می‌زند و سلام می‌کند. سرم را تکان می‌دهم. امروز حوصله ندارم برایش لبخند بزنم. قیافه‌اش مثلِ بستنی عروسکی‌ای که آب شده باشد وامی‌رود. یکی از بچه‌ها از پُشتِ سرم می‌گوید «لالی امروز دَمَغه». به‌طرفش برمی‌گردم. اخم می‌کنم و با انگشت گوشم را نشان می‌دهم. رویَش را برمی‌گردانَد. می‌روم تهِ مینی‌بوس کنارِ پنجره می‌نشینم. با انگشتم دایره‌ای روی بخارِ شیشه می‌کشم و داخلش را پاک می‌کنم. مراقبم از خط بیرون نزنم. درونِ دایره خیابان است، و در خیابان ماشین‌های کثیف و پُر از گِل، و برف. همه‌جا شبیهِ آلمان شده است. آدم‌ها هم هستند. در پیاده‌رو آدم زیاد است، اما آدم‌ها مثلِ آلمان قشنگ نیستند. بینِ آدم‌ها می‌گردم، شاید مامان را ببینم. می‌دانم سرویس از این‌جا تا مدرسه می‌رود، اما بعداز مدرسه معلوم نیست چه‌کار می‌کند. از کجا معلوم، شاید هم برود آلمان. می‌رسیم. پیاده می‌شوم و کنارِ مینی‌بوس می‌ایستم. مینی‌بوس پُر از گِل است. روی گِل‌ها با انگشت می‌نویسم «مامان دل تنگــــــــــ» مینی‌بوس راه می‌افتد. ردِ انگشتم تا تهِ مینی‌بوس کشیده می‌شود. نشد اسمم را بنویسم. حالا وقتی مامان پیامم را ببیند، از کجا بفهمد من نوشته‌ام؟!

پایان.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii