آن‌سوی دیوار.. پنج جفت چشم معترض، به پسری که توپ را شوت کرده بود خیره شدند

آن‌سوی دیوار

توپ در هوا چرخید و چرخید، و بچه‌ها آن‌قدر با نگاه دنبالش کردند، تا عاقبت افتاد همان جایی که نباید می‌افتاد؛ حیاطِ خانه‌ی پیرزن. پنج جفت چشمِ معترض، به پسری که توپ را شوت کرده بود خیره شدند. یکی گفت: «خب دیگه، حالا تا شب مجبوریم قایم‌باشک و هفت‌سنگ بازی کنیم».
«صد بار گفتم هوایی شوت نکنین دیگه. بفرما. خیالت راحت شد؟».
«شاید برامون بندازه».
«آره جونِ تو. اونم انداخت. ندیدی اون هفته چی‌کار کرد؟».
«تازه به بابابزرگ و مامان‌بزرگ گفته بود که بچه‌ها نباید تو حیاط بازی و سروصدا ‌کنن».
«ولی ما که هر روز این‌جا نیستیم. همین یه جمعه رو داریم ها».
همین‌طور که حرف می‌زدند، مشغولِ جمع‌کردنِ سنگ‌های صاف برای هفت‌سنگ شدند. بیست دقیقه‌ای از افتادن توپ گذشت. هفته‌ی پیش پیرزن بلافاصله توپ را پاره کرده و از روی دیوار انداخته بود. پسری که توپ را شوت کرده بود بچه‌ها را جمع کرد و آهسته گفت: «فکر کنم پیرزنه خوابه. اگه توپ رو دیده بود تا حالا پارَش می‌کرد».
بچه‌ها حرفش را تأیید کردند و او ادامه داد: «جاپا بگیرید، من از تهِ حیاط سرک بکشم ببینم چه‌خبره».
بچه‌ها که هیجان‌زده شده بودند به سمت آخرِ حیاط رفتند. درشت‌هیکل‌ترین پسر جاپا گرفت و او بالا رفت. چند ثانیه بعد پایین آمد و در حلقه‌ی بچه‌ها پچ‌پچ‌کنان گفت: «کسی رو ندیدم، ولی یه چارپایه بلند کنار دیوار هست که راحت می‌شه ازش رفت پایین. می‌رم توپ رو پیدا می‌کنم. فقط شما همین‌طور سروصدا کنید که کسی شک نکنه».
دوباره جاپا گرفتند و پسر بالا رفت. لبِ دیوار نشست و نگاه کرد. حیاط خانه‌ی پیرزن مثل خانه‌ی مادربزرگ و پدربزرگِ خودشان بود. همان باغچه‌ها و درخت‌های توت و سیب، و همان بوته‌های گلِ محمدی و یاس. منتها حیاط خانه‌ی پیرزن به سرسبزیِ حیاطِ این‌طرفِ دیوار نبود. میوه‌ها زیر درخت‌ها پخش بود، توت‌ها خشک شده و سیب‌ها پوسیده بودند.
پسر آهسته خودش را از دیوار به چارپایه، و از آن‌جا به زمین رساند. همه‌جا ساکت بود. پشت بوته‌‌ای پنهان شد و جهتی را که فکر می‌کرد توپ ممکن است افتاده باشد نگاه کرد. در پناه بوته‌ی یاس چند قدم جلو رفت. تقریباً وسط حیاط طاقی از میم‌های انگور بود و زیرِ آن، میزِ کوچکی با چند صندلی. پیرزن روی صندلی‌ای پُشت به پسر نشسته بود. پسر اول از دیدنِ پیرزن هول کرد، اما کمی که گذشت دید پیرزن هیچ حرکتی نمی‌کند. خیال کرد حتماً خوابش برده است. یک ردیف شمشاد از کنارِ بوته‌ی یاس تا نزدیکِ طاقِ میم کشیده شده بود. پسر پاورچین جلو رفت. سرک کشید و دید روی میز، جلوی پیرزن، چند قاب عکسِ پایه‌دار چیده شده است. بعد ناگهان پیرزن حرکت کرد و از پشت میز بلند شد. پسر که سریع پنهان می‌شد، توپ را در دستش دید. از لای شمشادها می‌توانست صورت خیس از اشکِ او را ببیند. پیرزن لِخ‌لِخ‌کنان از کنارِ ردیف شمشادها گذشت و در چند قدمیِ دیوار ایستاد. پسر در دلش به بچه‌ها فحش می‌داد که ساکت شده بودند. پیرزن به توپ نگاه ‌کرد. آن را بالای سر برد و می‌خواست به طرف دیگرِ دیوار پرت کند، اما در آخرین لحظه انگار پشیمان شد. برگشت و از روی میز چاقوی میوه‌خوری را برداشت. دوباره به دیوار نزدیک شد و این‌بار چاقو را با دستی لرزان در توپ فرو کرد. بعد جنازه‌ی توپ را انداخت آن‌طرفِ دیوار. پسر و پیرزن هر دو صدای آهِ بچه‌ها را شنیدند، و پسر دید وقتی پیرزن برمی‌گشت تا به خانه برود، لبخندِ کجی بر لب داشت.
پسر چند دقیقه از جایش تکان نخورد. وقتی مطمئن شد پیرزن به حیاط برنمی‌گردد، آهسته به سمتِ میز رفت. نمی‌دانست می‌خواهد چه‌کار کند، فقط حسِ انتقام‌جویی او را پیش می‌بُرد. نگاهش به قابِ‌عکس‌ها افتاد. در یکی از قاب‌ها عکس پیرمردی بود. در یکی دیگر عکسِ سیاه‌و‌سفیدی از زن و مردی جوان. زن، دامنِ کوتاه و پیراهنِ پُفی پوشیده بود، و مرد کلاه و کروات و سبیلِ باریکی مثلِ فیلم‌های قدیمی داشت. در قاب دیگر که از همه بزرگ‌تر بود، زن و مردی با یک دختر و دو پسربچه دیده می‌شدند. یکی از پسرهای داخلِ قاب توپی در دست داشت، همگی زیرِ طاقِ میم ایستاده و لبخند می‌زدند. کنار تمام قاب‌ها نوار کجِ سیاهی چسبانده شده بود. پسر می‌خواست به تلافیِ توپ چیزی از روی میز بردارد، اما صدایی از داخل خانه آمد و او به طرف چارپایه انتهای حیاط دوید.
سه‌ هفته‌ی بعد، وقتی مثل هر جمعه بچه‌های فامیل در خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ به هم رسیده بودند و بازی می‌کردند، بوی بدی را از حیاط خانه‌ی پیرزن استشمام کردند. موضوع را به بزرگ‌ترها گفتند و آن‌ها رفتند زنگ درِ خانه‌ی پیرزن را زدند. کسی جواب نداد. پسری که سه هفته پیش توپ را شوت کرده بود پنهان از چشم همه خودش را به آن‌طرفِ دیوار رساند. زیرِ طاقِ میم، پُشتِ میز و روبه‌روی قابِ‌عکس‌ها، پیرزن نشسته بود. گردنش کج و دست‌هایش از دو طرف آویزان بود، و چنان بویِ بدی می‌داد که پسر هرگز نتوانست آن را فراموش کنَد.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosj_khatkhatiii