اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
بازی.. پدر و مادر پیداشان نیست. مادر ناهار پدر را برده سر زمین، و هنوز برنگشته است
بازی
پدر و مادر پیداشان نیست. مادر ناهار پدر را برده سرِ زمین، و هنوز برنگشته است. دارد غروب میشود. پسرک تفنگِ آبپاشش را برمیدارد و آن را از شیرِ آبِ کنارِ حوض پُر میکند. حوصلهاش در خانه سر رفته است. لای درِ چوبی را باز کرده و به کوچه سرک میکشد. کسی نیست. در را چفت میکند و از کنارِ کوچهی خاکی به راه میافتد. گاهی میایستد و از لای درزِ چوبهایِ درِ خانهها به داخل نگاه میکند. دیوارهای کاهگلیِ بعضی از خانهها ریخته است. پسرک آهسته به سمت خیابان اصلی میرود. سر هر کوچه که میرسد، اول یواشکی از پُشت دیوار نگاه میکند، بعد تفنگش را جلویش میگیرد و بیرون میپرد. اگر بتواند چندتا از بچهها را در خیابانِ اصلی پیدا کند، یک جنگبازیِ حسابی راه میاندازند. سرِ کوچهای، وقتی از پُشتِ دیوار نگاه میکند، کسی را میبیند که کنارِ ماشینِ بزرگی زانو زده و جایی را زیرنظر گرفته است. هوا گرگومیش شده است. پسرک کمین میکند و آرامآرام به سمتِ او میرود. با خودش میگوید: «چرا دنبال من نیومدین نامردا؟! حالا که دستگیرتون کردم میفهمین».
نفس را در سینهاش نگه داشته است تا فریاد بزند «دستا بالا». اما طرف صدای پایش را میشنود و سریع برمیگردد. همزمان ماشهها را میکِشند. سینهی پسرک خیسِ خون و صورتِ چریک، خیسِ آب میشود.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii