اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
کهنترین داستان جهان.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی
کهنترین داستان جهان
نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش سوم)
دو روز طول کشید تا توانست از میان سخنهای آشفتهٔ او راه به جایی ببرد. گلوکمن پساز رهایی از اردوگاه (که علتِ آن را اختلافِ موقت میانِ ضدِیهودیان میدانست) در دشتهای مرتفعِ جبال آند پنهان شد، زیرا یقین داشت که اوضاع دیر یا زود به حال اول برمیگردد. اما اگر خود را ساربانِ کوههای «سیرا» وانمود کند شاید بتواند از چنگ «گشتاپو» بگریزد.
هربار که شوننبام میکوشید تا برایش توضیح دهد که دیگر گشتاپویی در کار نیست و هیتلر مرده است و آلمان تحتتصرف است، گلوکمن به همین بسنده میکرد که شانههایش را بالا بیندازد و قیافهای آبزیرکاه به خود بگیرد و بگوید او واردتر است و خودش را به تله نخواهد انداخت. شوننبام چون چنتهٔ استدلالش خالی میشد عکسهایی به او نشان میداد که از اسراییل، از مدارسش، از ارتشش، از جوانان محکم و مصمماش برداشته شده بود، اما گلوکمن ناگهان دعایی برای مردگان میخواند و برقربانیانِ بیگناهی که حیلهٔ دشمن آنها را گردهم آورده بود تا کشتنشان آسانتر شود ندبه میکرد.
سالها پیش، شوننبام از ضعفِ مشاعرِ او خبر داشت: میدانست که نیروی عقلانیاش کمتر از تنش در مقابلِ شکنجههای وصفناپذیری که دیده بود تاب آورده است. در اردوگاه، گلوکمن قربانیِ سوگلیِ فرماندهی افرادِ اساس، «هاوپتمن شولتزه» بود. همان جلادِ ستمگری که با دقتِ کامل از طرف مقاماتِ آلمانی انتخاب شده بود، و به نحوِ احسن از عهدهٔ اعتمادی که به او کرده بودند برآمد. بنابر دلایلی مرموز و نامعلوم، گلوکمنِ بینوا مرکز توجه آزارهای او قرار گرفت و از میان زندانیان، با وجودی که بسیار کارکشته و خبره بودند، هیچکس گمان نمیبرد که گلوکمن بتواند از زیر دست او جان بهدر ببرد.
شغل او هم مثل شوننبام خیاطی بود، و گرچه انگشتهایش فنِ بهکار بردن سوزن را تا اندازهای از یاد برده بودند، اما او هنوز آنقدر زبروزرنگ بود که دوباره بهسرعت آمادهٔ کار شود. دکان «خیاط پاریسی» عاقبت توانست از عهدهٔ سفارشها برآید.
گلوکمن هرگز با کسی حرف نمیزد. پشتِ پیشخان در گوشهٔ تاریکی روی زمین مینشست و دور از چشمِ اربابرجوع مشغولِ کار خود میشد و جز بههنگام شب از دکان بیرون نمیرفت، آنهم برای اینکه از لاماها دیدن کند و مدتی دراز با محبتی بسیار دست بر پوست زبر آنها بکشد. همیشه در نگاهش نور بصیرتی دردناک برق میزد، نور معرفتی کامل که گاهی لبخندی محیلانه و حاکی از برتری که به سرعت از روی چهرهاش میگذشت آن را مشخصتر میکرد. دوبار سعی کرده بود بگریزد. یکبار هنگامی که شوننبام تصادفاً متذکر شده بود که آن روز مصادف با سیزدهمین سالگردِ سقوطِ آلمانِ هیتلری است، و بار دیگر هنگامی که یک سرخپوستِ مست در کوچه فریاد زده بود که «بهزودی یک رئیس بزرگ از کوهستان پایین میآید و کارها را بهدست میگیرد».
فقط شش ماه پس از ملاقات آنها بود که طی هفتهٔ «یوم التکفیر»، سرانجام تغییرِ محسوسی در حالات گلوکمن روی داد. احساس میشد که به خود مطمئنتر است، و حتی چنانکه از بند رسته باشد، تا اندازهای آرام و آسوده مینماید. دیگر هنگام کار خود را از انظار پنهان نمیکرد و شوننبام یک روز صبح که وارد دکان میشد صدایی شنید که باور کردنی نبود. گلوکمن آواز میخواند. یا بهعبارتی دقیقتر، یکی از آهنگهای قدیمیِ یهودیان را که از انتهای دشتهای روسیه بود زمزمه میکرد. سربرداشت، نگاهی سریع به دوستش افکند، نخ را به دهان برد، آن را تر کرد و از سوزن گذراند و همچنان زمزمهوار به خواندن آهنگ قدیمی سوزناکش ادامه داد.
امیدی در دلِ شوننبام پیدا شد: شاید خاطرهٔ دردناکی که در ذهنِ محکوم مانده بود عاقبت میخواست پاک شود. معمولاً پس از شام، گلوکمن فوراً میرفت و روی تشکی که در پستوی دکان انداخته بود میخوابید. وانگهی خوابش کوتاه بود. ساعتهای متمادی کنجِ خوابگاهش چنبره میزد و نگاهِ وهمناکش را به دیوار میدوخت و کیفیت وحشتآوری در اشیاء آشنای اتاق میدمید و هر صدایی را به فریادِ احتضار بدل میکرد. اما یک شب که شوننبام پساز بستن دکان سرزده به آنجا برگشت تا کلیدی را که جا گذاشته بود بردارد، غفلتاً دوستش را دید که دزدانه مشغول چیدن مقداری غذای سرد در سبدی است. خیاط کلید را برداشت و بیرون رفت، اما بهجای آنکه به خانهاش برود، در کوچه پشت دری پنهان شد و منتظر ایستاد. آنگاه گلوکمن را دید که با سبد غذا زیر بغل به بیرون خزید و در تاریکی شب ناپدید شد.
شوننبام پیبرد که دوستش تمام شبها، همیشه با همان سبد غذا زیر بغل، از دکان غایب میشود و چون اندکی بعد بازمیگردد سبد خالی است، و چهرهاش حالتی آبزیرکاه و خشنود دارد، گویی که معاملهی شیرینی انجام داده است.
خیاط سخت کنجکاو شد از دستیارش بپرسد که هدف از این گشتوگذارهای شبانه چیست؟
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii