آدم خوب.. بابا برنج خریده بود، صد کیلو! داشتم از سر کار برمی‌گشتم خانه که زنگ زد

آدمِ خوب

بابا برنج خریده بود، صد کیلو! داشتم از سرِ کار برمی‌گشتم خانه که زنگ زد. گفت خیلی فوری پول لازم دارَد. گفت برایم شماره‌ کارت می‌فرستد. زشت بود بپرسم برای چه می‌خواهد. پول را کارت به کارت کردم. بعد بابا دوباره زنگ زد. تشکر کرد و گفت پول را سَرِ برج که حقوق گرفت پس می‌دهد. مبلغِ پول تقریباً اندازه‌ی نصفِ حقوقِ بازنشستگی‌اش می‌شد. گفتم عجله‌ای نیست. تازه آن‌وقت بود که گفت برنج خریده است. گفت: «شکار زدم بابا. یکی رو اتفاقی سوار کردم و دوست شدیم. طرف شمالی بود. گفت برنجِ اعلا داره. گفت واسه یکی آورده ولی یارو پولش جور نبوده. چون می‌خواست زود برگرده شمال حاضر بود مفت بده، منم خریدم».
حدس زدم باز هم از همان ماجراهای همیشگی است.
پرسیدم: «حالا برنجا کجاست؟»
خندید و گفت: «نترس، همین‌جا تو ماشینه. اول گرفتم بعد به تو زنگ زدم».
گفتم فعلاً نرود خانه و هرجا هست صبر کند تا بیایم.
سه کیسه‌ی بیست کیلویی در صندوق عقب و دوتا هم روی صندلی عقب بود. برنج بودنش که برنج بود، اما برنجِ شمال بودنش را شک داشتم. گفتم: «این همه برنج واسه چی می‌خواستین؟»
گفت: «مفت بود. دو کیسه رو نگه می‌دارم، بقیه رو می‌فروشم. کلی استفاده می‌کنم».
گفتم: «آخه بابا شما که برنج‌شناس نیستین!»
گفت: «نه بابا، آدمِ خوبی بود. شمالی هم بود، لهجه داشت».
گفتم من هم برنج‌شناس نیستم، ولی دوستم مغازه‌ی خشکبار‌فروشی دارد. با هم رفتیم. حدسم درست بود. برنج هندی بود و قیمتش از چیزی که بابا خریده بود کمتر. گفتم: «بی‌خیال. عوضش حالا‌حالا‌ها برنج دارین».
خداحافظی کردیم و برگشتیم. در راه با خودم فکر می‌کردم وقتی مامان بفهمد، باز چه‌قدر حرص می‌خورَد. قیافه‌ی دَمَق و سربه‌زیرِ بابا، و جوش زدن و غُر‌غُر کردن‌های مامان را تصور کردم. تصویری که به اندازه‌ی تمامِ کودکی و نوجوانی‌ام تکراری بود.
تازه به خانه‌ رسیده بودم و می‌خواستم جریان را برای همسرم تعریف کنم، که مامان زنگ زد. سلام و احوال‌پرسی کردیم. داشتم خودم را آماده می‌کردم که طبقِ معمول آرامَش کنم و دلداری‌اش بدهم، که گفت: «مامان جان شما برنج نمی‌خواین؟ بابا یکی رو سوار کرده که طرف هندی بوده. می‌خواسته برگرده هند و بابا برنجا رو مفت ازش خریده. تازه پولشم گفته سرِ برج می‌زنه به حسابش. آدمِ خوبی بوده. می‌گم بابا یه بیست کیلو براتون بیاره».
قیمتی که مامان گفت نصفِ چیزی بود که می‌دانستم. تشکر کردم. همسرم با چشم‌های پرسش‌گر نگاهم می‌کرد. جریان را آن‌طور که مامان گفته بود برایش تعریف کردم.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii