احساس بی‌نام.. پسرم هنوز نیامده است. تنم از سرما مورمور می‌شود

احساسِ بی‌نام

پسرم هنوز نیامده است. تنم از سرما مورمور می‌شود. باید سه روز پیش می‌آمد. انگار در نور شناورم. دکتر گفته بود هروقت درد شروع شد بیایید. نور سفید و سرد است. سه روز گذشت و خبری نشد. به شوهرم گفتم «تکون نمی‌خوره». گفت «سنگین شده مثل قبل لگد نمی‌زنه». گفتم «من می‌فهمم». گفت «بریم». آمدیم. درد هنوز نیامده بود. لُخت شدم. سرد بود. خوابیدم. دکتر رفت. پرستار آمد. دکتر سفید بود. پرستار سفید بود. نور سفید بود. پسرم دیر کرده. سرد شدم. رفتم وسط نورهای سفید و سرد. درد نبود. پسرم بود. پسرم نبود. دکتر گفت «بند ناف». گفت «چرخیده». گفت «تیغ».

پشتِ درِ زایشگاه ایستاده‌ایم. از صبح کلّی نوزاد از این در بیرون آمده و واردِ زندگی شده‌اند. فقط دو زن مانده‌اند. زنِ من، و زنِ مرد دیگری هم‌سن‌وسال خودم که او هم نگران است. دیگر همه می‌دانیم اتفاقی افتاده است. این تأخیر و آشفتگی و رفت‌وآمدِ دکتر و پرستارها عادی نیست. گروهِ ما و گروهِ آن مردِ دیگر، اول خوب با هم گرم گرفته بودیم. لبخند می‌زدیم و به هم قوت‌قلب می‌دادیم. وقتی نگرانی‌ها بیشتر شد، کم‌کم از هم جدا شدیم و هر کدام سمتی از درِ اتاق عمل جمع شدیم. سرپرستاری که چند دقیقه پیش باعجله دنبال رئیسِ بخش رفته و او را آوَرده بود، از در بیرون می‌آید. به هر کدام از دو گروه نگاه می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد. منتظرم شبیه صحنه‌های فیلم‌ها بگوید «متأسفم، کادرِ پزشکی هر کاری از دستش بر می‌اومد انجام داد»، اما می‌گوید: «خوشبختانه مادر سالمه، ولی بچه...» من و مردِ هم‌سن‌وسالم که زنش در اتاق عمل است با هم یک قدم جلو می‌آییم. می‌دانم او هم نمی‌داند چه‌طور سؤالش را بپرسد. سرپرستار متوجه می‌شود. می‌گوید آن‌قدر تحتِ فشار و استرس بوده که فامیلِ بیمار را یادش رفته است. می‌گوید می‌رود مطمئن شود. وقتی سرپرستار به اتاق عمل برمی‌گردد، ما دو گروه مثلِ دو جبهه‌ی دشمن به هم نگاه می‌کنیم. من و آن مرد می‌دانیم بچه‌ی یکی از ما مُرده و بچه‌ی یکی‌مان زنده است. باید دعا کنم. اگر دعا کنم بچه‌ام زنده باشد، انگار دعا کرده‌ام بچه‌ی او مرده باشد. بدون شک او هم دارد برای مرگِ بچه‌ی من و زنده بودنِ بچه‌ی خودش دعا می‌کند. سعی می‌کنم او و بچه‌اش را فراموش کنم. اما دارد نگاهم می‌کند. من هم ناخواسته نگاهش می‌کنم. می‌خواهم ببینم به قیافه‌اش می‌آید که دعایش اجابت شود؟ قیافه‌اش معمولی است. خیلی معمولی. مثل خودم. اگر در این شرایط نبود شاید می‌توانستیم دوست باشیم. در نگاهش خشم و تردید و سردرگمی را می‌بینم. فکر می‌کنم نگاه من هم باید همین شکلی شده باشد. دعا می‌کنم. چاره‌‌ای نیست. برای زنده بودن بچه‌ام دعا می‌کنم. جوابِ مردن بچه‌ی او را خدا باید بدهد نه من. «خدایا کاری کن بچه‌ی او مُرده باشد نه من». تصور می‌کنم اگر او شاد از این بیمارستان برود، چه کینه‌ی شدیدی از او به دل می‌گیرم. دلم می‌خواهد همین حالا صورتش را زیر مشت و لگد لِه کنم. حتی دست‌هایم را در جیبم مشت کرده‌ام و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دهم. حاضرم قسم بخورم او هم دست‌هایش در جیبِ کتش گره‌شده است. همین‌طور دو طرفِ در ایستاده‌ایم و مثلِ دو حیوانِ درنده و خشمگین همدیگر را نگاه می‌کنیم. حتی پلک نمی‌زنیم. وجودم در احساسی غیرانسانی و عجیب حل شده است. احساسِ بی‌نامی که تاحالا از وجودش بی‌خبر بودم. همه‌جا ساکت است. با صدای باز شدن در به خودمان می‌آییم و به سمتِ سرپرستار برمی‌گردیم. نامِ زنم را از دهان سرپرستار می‌شنوم. روی زمین می‌نشینم. بالای سرم زن‌ها جیغ‌وداد راه انداخته‌اند و سرپرستار سعی می‌کند آرامشان کند. حس می‌کنم خالی شده‌ام... پوچ، پوک، تهی. مرد جلویم ایستاده و دست روی شانه‌ام گذاشته است. دلم می‌خواهد از همان پایین با مشت به وسط پاهایش بکوبم. یا بهتر از آن، مثل سگِ هاری بپرم و بیضه‌هایش را با دندان بکَنم. چند ضربه آرام روی شانه‌ام می‌زند و می‌گوید «خدا صبر بده. لابد قسمت نبوده». تهِ صدایش خوش‌حالی موج می‌زند. می‌دانم چه‌قدر دارد به خودش فشار می‌آورَد تا آن را نشان ندهد. فکر می‌کنم اگر من جای او بودم شاید از شادی بالاوپایین می‌پریدم.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii