اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
آینهها.. نوجوانی من در شهرکی سازمانی که چهلوپنج دقیقه با شهر فاصله داشت گذشت
آینهها
نوجوانیِ من در شهرکی سازمانی که چهلوپنج دقیقه با شهر فاصله داشت گذشت. این شهرک علاوه بر ملزوماتِ زندگی، سینمایی داشت که پنجشنبهشبها فیلم نشان میداد. بیشترِ اهالیِ شهرک، ازجمله ما و خانواده سجاد، که همسایهی ما بودند، برای دیدن فیلم میرفتند.
گرچه فیلمها خستهکننده یا تکراری بودند، اما سینما رفتن فرصت خوبی برای ما بود. من و سجاد دورتر از خانواده مینشستیم و بعد از خاموش شدن چراغها، میزدیم بیرون. کافی بود قبلاز پایان فیلم خودمان را به نزدیکیِ سینما برسانیم و وانمود کنیم که همین الآن خارج شدهایم.
بیشترِ وقتها با کلی استرس میرفتیم گوشهی دنجی از پارک مینشستیم، و سیگارهایی که سجاد آورده بود را میکشیدیم. او سهسال از من بزرگتر بود و به دبیرستانی در شهر میرفت، برای همین میتوانست چیزهایی مثل سیگار بخرد. اما من در مدرسهی شهرک درس میخواندم.
یکی از این پنجشنبهشبها، سجاد گفت پاتوقمان دیگر امن نیست و باید جای بهتری پیدا کنیم. خیلی دلم میخواست به جایِ سیگارهایی که او میآورَد و من نمیتوانستم جبران کنم، کاری انجام داده باشم. پیشنهاد دادم برویم خانهی ما و در حیاطِ پشتی بنشینیم. او هم از فکرم خوشش آمد.
آن پنجشنبهشب، پدرم گفت که کار واجبی پیش آمده و باید بیرون برود. بنابراین من و مادرم، همراه سجاد و مادرش به سینما رفتیم. فیلم مسخرهای بود. منتظر ماندیم تا قسمت دوم نمایش شروع شود. بهمحض خاموش شدن چراغها جیم شدیم. همهچیز طبق نقشه پیش رفت، و در مسیرِ کوتاه سینما تا خانه هم کسی ما را ندید. کلید انداختم و واردِ حیاط شدیم. بوی تند و عجیبی میآمد. سجاد سیگار مرا داد، ولی کبریت یا فندک نداشتیم. گفتم میروم از آشپزخانه میآورم. وارد خانه که شدم، بوی بد بیشتر شد. درِ آشپزخانه را آهسته باز کردم و خشکم زد. پدرم روی صندلی، کنار اجاقگازِ روشن نشسته بود و لولهای کاغذی در دهان داشت. مَردِ دیگری هم پُشت به من روی صندلی نشسته بود و دود غلیظی از جلوی او بلند میشد.
من و پدرم، چشمدرچشم، ماتمان برده بود. سیگار از دست من و لولهی کاغذی از دهانِ پدرم افتاد.
چند ثانیه بعد، سجاد دنبالم آمد. او هم با دیدن پدرش میخکوب شد.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii