اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
پالاس هتل تاناتوس.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی
پالاس هتل تاناتوس
نویسنده: #آندره_موروا
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش سوم)
سفر بسیار طولانی بود. ساعتها قطار از میان مزارع پنبه با غوزههای سفید که سیاهپوستان درآنجا کار میکردند عبور کرد. دو روز و دو شبِ تمام، مدتی به کتاب خواندن و مدتی به خوابیدن سپری شد. سرانجام به بیابانی سنگلاخی با صخرههای عظیم و وهمآسا رسیدند. قطار در تهِ دره از میانِ کوههای سربهفلککشیده میگذشت. رشتههای پهناورِ بنفش و زرد و سرخ بر سینهی کوهها خط میانداخت و در کمرکش کوهها تودههای ابر خیمه زده بود. در ایستگاههای کوچک، مکزیکیها با کلاههای لبهپهن وکتهای چرمی دیده میشدند.
خدمتکارِ سیاهپوستِ واگن به ژان مونیه گفت: «ایستگاه بعدی دیمینگ است. کفشهاتان را واکس بزنم آقا؟»
مونیه کتابهایش را مرتب کرد و چمدانش را بست. از اینکه آخرین سفرش به این سادگی گذشته بود تعجب میکرد. ترمزها به صدا درآمد. قطار ایستاد. باربَرِ سرخپوست که با شتاب از کنار واگنها پیش میآمد از او پرسید: «تاناتوس میروید آقا؟»
قبلاً چمدانهای دو دخترِ جوانِ موبور را که همراهش بودند در چرخدستیِ خود گذاشته بود. ژان مونیه با خود گفت: «آیا ممکن است که این دخترهای خوشگل برای مردن به اینجا آمده باشند؟»
آن دو دختر نیز با حالتی جدی و موقر به او مینگریستند و چیزهایی با هم زمزمه میکردند که او نمیشنید.
مینیبوسِ تاناتوس، به خلاف آنچه تصور میکرد شباهت به نعشکش نداشت. با رنگِ آبیِ تند و با صندلیهای مخملیِ آبی و نارنجیاش، درمیانِ آن همه اتومبیلهای لکنته که محوطه را به صورت بازارِ قراضهفروشی درآوده بودند، و اسپانیاییها و سرخپوستان آنجا قیلوقال میکردند و با هم کلنجار میرفتند، زیر آفتاب برق میزد. صخرههای دو طرفِ جاده پوشیده از گلسنگهایی بود سراسر به رنگِ آبی خاکستری، بالاتر، رنگهای تند کوهها مانند فلزِ براق میدرخشید. رانندهی مینیبوس که لباسِ خاکستریِ رانندهها را به تن داشت، مرد فربهی با چشمهای برجسته بود.
ژان مونیه از روی ادب، و برای اینکه مزاحم دو دختر جوان نباشد، کنار راننده نشست. سپس همچنان که مینیبوس در جادهی پُرپیچوخم از سینهکشِ کوه بالا میرفت، سعی کرد تا با راننده سرِ صحبت را باز کند: «خیلی وقت است که شما رانندهی هتل تاناتوس هستید؟»
راننده زیر لب جواب داد: «سه سال میشود».
«شغل عجیبی دارید».
راننده گفت: «عجیب؟ چرا عجیب؟ من رانندهی مینیبوس هستم. چه چیزش عجیب است؟»
«مسافرهایی که به هتل میبرید، آیا شده که از آنجا برگردند؟»
راننده که کمی ناراحت شده بود جواب داد: «نه همیشه، نه همیشه. ولی میشود هم که برگردند. خودِ من یک نمونهاش».
«شما؟ راستی؟ شما هم اینجا بهعنوانِ مهمان آمده بودید؟»
راننده گفت: «آقا! من این شغل را قبول کردهام که از خودم حرف نزنم. گذشتن از این پیچوخمها هم دشوار است. شما که نمیخواهید جان شما و این دو دختر خانم را به خطر بیندازم؟»
ژان مونیه گفت: «البته که نمیخواهم».
سپس اندیشید که جوابش خندهدار بوده است و لبخند زد.
دو ساعت بعد، راننده بی آنکه لب از لب بردارد، با اشارهی انگشت، بر دامنهی دشتِ هموار، ساختمان هتل تاناتوس را به او نشان داد.
هتلی کمارتفاع به سبکِ معماریِ اسپانیایی و سرخپوستی با بامهای ایوانوار بود، و دیوارهای سرخ با روکشِ سیمانی -تقلیدِ ناشیانهای از خاکِ رس- داشت. اتاقها رو به جنوب بود و درها به رواقهایی آفتابگیر باز میشد. نگهبانی ایتالیایی به پیشواز مسافران آمد. صورتِ تراشیدهاش، در دم، کشوری دیگر و کوچههای شهری بزرگ با خیابانهای پرگل را به یاد ژان مونیه آورد.
خدمتکاری پیش آمد و چمدان او را برداشت.
ژان مونیه از نگهبان پرسید: «شما را کجا دیده ام؟»
«درهتل ریتزِ بارسلونا... اسم من سارکوزی است... در گیرودارِ جنگِ داخلی، سپانیا را ترک کردم».
«از بارسلونا تا مکزیک! چه سفر دورودرازی!»
«آقا، نگهبان همهجا نگهبان است، و کار من همیشه همین بوده، فقط کاغذهایی که اینبار به شما میدهم که پُر کنید کمی مفصلتر و پیچیدهتر از کاغذهای هتلهای دیگر است. البته مرا خواهید بخشید».
کاغذهای چاپی که به سه مسافرِ تازهوارد داده شد تا پُرکنند، پُر از مربعهایِ کوچک، و پرسشها و یادداشتهای توضیحی بود، و توصیه شده بود که تاریخ و محل تولد خود را و نیز نام کسانی را که در صورتِ وقوع حادثه باید خبردارشان کرد با دقتِ کامل بنویسند.
«خواهشمند است دو نشانی از خویشان و دوستانتان بدهید، و بالاخص با دستخطِ خود، و به زبانِ معمولِ خود، عبارتِ زیر را بازنویسی کنید:
«این جانب امضا کنندهی زیر، درعینِ سلامتِ تن و روان، تأیید و تصدیق میکنم که با ارادهی شخصِ خود از زندگی کناره میگیرم، و در صورتِ وقوع حادثه، مدیریت و کارکنانِ پالاس هتل تاناتوس را از هرگونه مسئولیتی معاف میدارم».
ادامه دارد.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii