اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
من و الی.. (بخش پنجم).. آن شب را تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم
من و اِلی
(بخش پنجم)
آن شب را تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم. اِلی حرفهایی زد که برایم تازگی داشت. راستش از خودم خجالت کشیدم که آنقدر او را سطحی و بیفکر، و خودم را عقلِکل فرض میکردم. هیچ تصور نمیکردم پُشتِ آن کارهای دیوانهوار، آن کارهایی که دلیلش را سبُکمغزی میدانستم، فلسفهای برای زندگی باشد. تازه میفهمیدم اِلی هم برای خودش افکاری عمیق، و روشی برای زندگی دارد. گفت: «میدونی مشکل اصلیِ تو چیه؟ بیشتر فکر میکنی و کمتر زندگی. مُدام داری کتاب میخونی. کلهتو کردی تو کتاب و اصلاً حالیت نیست اونایی که این کتابا رو نوشتن قبل از اینکه بخوان بنویسن، زندگی کردن. خوبه آدم کتاب بخونه و ببینه بقیه آدما دنیا و زندگی رو چهطور دیدن، ولی تهِ تهِ همه کتابا یه چیزه: خودتو پیدا کن. با چشای خودت ببین. خودت تجربه کن. خودت زندگی کن. حالیته؟ تو باید از خودت بزنی بیرون مرد. باید دنیا رو ببینی و زندگیِ خودتو کشف کنی، نه اینکه بشینی و زندگی رو از روی دستِ اینواون تو مُخت کُپی کنی. میگی همهچی مسخره و بیمعنیه؟ خب قبول. میگی همه قراره بمیرن و دنیا ارزش نداره؟ اینم قبول. ولی خره، این تویی که باید انتخاب کنی به این مسخره بودن بخندی، یا بشینی یه گوشه زاربزنی. قسم میخورم تاحالا شب تو کوه یا کویر نخوابیدی، غذا رو با دستای خاکوخُلی نخوردی، تو رودخونه آبتنی نکردی، کنار دریا نرقصیدی، تو جنگل نشاشیدی، با قلاب ماهی نگرفتی... خیلی کارا هست که هنوز نکردی، اونوقت مثِ احمقا نشستی میگی زندگی بیفایدهست».
از آن شب به بعد هر روز همدیگر را میدیدیم. بیشترِ شبها میآمد خانهی من میخوابید. میفهمیدم روابطی که با دیگران داشت را قطع کرده است. وقتی پیشِ من بود تلفن همراهش را خاموش میکرد. بیشترِ روزها میرفتیم بیرونِ شهر. یک روز کوه، یک روز روستا، یک روز دریاچه... خلاصه میزدیم به طبیعت. اِلی جاهایی را بلد بود که من حتی اسمشان را هم نشنیده بودم. باورم نمیشد چنین جاهایی - که قبلاً فقط در برنامههای مستند دیده بودم - اینقدر نزدیک به شهر باشند. میگفت خودش اگر هفتهای دو روز از شهر بیرون نزند دلش میترکد. حالِ روحیام خیلی بهتر شده بود، ولی میدیدم بدنم کمکم ضعیفتر و لاغرتر میشود. اِلی پرستار و آشپزِ بینظیری بود. خودش شاد بود و هر کاری میکرد تا شاد باشم. اما گاهی حملات بیماری و خون بالاآوردنها آنقدر شدید میشد که حتی او را هم میترساند. اینجور وقتها لبخندِ بیرمقی میزدم و روی تخت دراز میکشیدم. او هم کنارم دراز میکشید، نوازشم میکرد و میبوسیدم. یکبار گفت: «چرا زودتر درمانو شروع نمیکنی؟»
دلیلی نداشت مقاومت کنم. درمان را شروع کردم. اوایل خیلی سخت بود. تأثیرِ داروها، تهوعِ مداوم، بیحالی و سستی، خوابآلودگی شدید، از اینگوشه به آنگوشه افتادن، عصبی بودن و پرخاشگری. رفتهرفته بدنم به داروها عادت کرد. بههر حال چهار ماهی که دکتر گفته بود را به هشت ماه رساندم. باید اعتراف کنم در آن چند ماه بیشتر از تمامِ چهل و پنج سالی که زنده بودم زندگی کردم. نمیتوانم توصیف کنم چهطور نگاهم به دنیا عوض شده بود، اما میتوانم بگویم تا حدود زیادی بدنم را فراموش کرده بودم. یک روز وقتی از بیمارستان برمیگشتیم - دوست نداشتم بستری بشوم - اِلی کمک کرد از ویلچر پایین بیایم و روی تخت بخوابم. احساس میکردم دیگر واقعاً روزها، شاید هم ساعتهای آخرم است. خیلی خسته بودم. دلم میخواست زودتر تمام شود. دستش را گرفتم و گفتم: «اِلی... اگه دیگه ندیدمت... به پدر و مادر و داداشی سلام میرسونم...»
ابروهایش را بالا انداخت. گردنش را کج گرفت و خیره نگاهم کرد. گفت: «داداشی کیه؟ مامان و بابای من الان دارن خارج عشق و حال میکنن...»
یکدفعه زد زیر خنده و ادامه داد: «جونِ الی نکنه جریان زلزله رو باور کردی؟ وااای تو خیلی خُلی. من که گفتم زندگی همش یه شوخیهِ گُندهست!»
ماتم برده بود. نگاهش میکردم و حس میکردم وجودش معمای عجیبی است که دوست دارم رازش را کشف کنم. روی تخت خودم را بالا کشیدم و نشستم. گفتم: «دروغ گفته بودی؟»
«دروغ؟! بیخیال... پاشو خودتو لوس نکن. پاشو یه کاری کن. میگم... میگم چهطوره خاطراتِ روزایی که با هم بودیمو بنویسی ها؟ چه میدونی، شاید استعداد داشتی و یه نویسندهای چیزی ازت دراومد».
و من الآن نزدیکِ یک سال است دارم کتابی دربارهی روزهای آخر زندگیام با زنی مینویسم که درست شبیهِ زندگیست، چون هیچوقت نمیفهمم کِی شوخی میکند و کِی جدی است. چیزهای زیادی برای نوشتن دارم، چیزهایی که اگر اِلی نبود میمردم و آنها را نمیدیدم و نمیفهمیدم.
هنوز دردها و عذابها همراهم هستند. اینجور که دکترها میگویند هر روز ممکن است روز آخرم باشد، من هم هر روز بهشان میخندم و چند صفحهای مینویسم.
پایان.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii