اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
تا آخرین نفس.. صبح زود زن میانسالی با لباسفرم آبی وارد اتاقم میشود
تا آخرین نفس
صبح زود زنِ میانسالی با لباسفرمِ آبی وارد اتاقم میشود. قیافهی عبوسی دارد، اما به نظر میرسد اخمش نه از روی بدخلقی، که از زورِ فلاکت است. کیسهی سوند و ملافهها را عوض میکند، چیزهای کثیف را در سطل بزرگ چرخدارش میچپانَد و لِخلِخکنان میرود. بعد یکی دیگر با لباسفرمِ خاکستری و دمپایی میآید. قیافهی این یکی از بیخوابی درهم است. اتاق را جارو میکند و تی میکشد و میرود. آخرِ سر هم پرستارِ سفیدپوش میآید و سِرُم را عوض میکند و محتویاتِ آمپولی را در سِرُم میریزد و میرود. دیگر دستِکم تا ظهر کاری به کارم ندارند. گمانم امروز از صبحانه خبری نیست. شاید برای ناهار سوپ آبکیای بهم بدهند. شاید هم یک سرم دیگر. هنوز هیاهوی ملاقاتکنندهها شروع نشده است. صداهای ملایمِ اولِ صبح را که نشانِ بیدار شدن دنیاست دوست دارم. دیروز چکاوکی روی درختِ پشت پنجره نشسته بود و آواز میخواند. عجب صدایی داشت، آنقدر دلنشین بود که من هم دلم خواست آواز بخوانم. مثل سالهای دراز عمرم که با آواز زندگی کرده بودم. مثل سالهای دور که در کابارهها، شاد و دلخوش میخواندم. یا حتی مثل سالهای نزدیک که یواشکی در زیرزمین خانهام به جوانها مشقِ ساز و آواز میدادم. معمولاً به دخترها آموزش نمیدادم. دخترها اول بدشان میآمد، ولی بهشان میگفتم «میخواهید آخرش چه بشوید؟ این آتش اگر به جانتان افتاد، اگر مثل من مبتلا شدید، اگر کارتان به جایی کشید که نتوانستید آواز بخوانید و خفه شدید و دق کردید، آنوقت من جواب ناله و نفرین مادر و پدرتان را چه بدهم؟! بروید دنبال زندگیتان. بروید و شر به جان خودتان نخرید. میدانید چند بار آمدهاند خانهام را زیرورو کردهاند و صفحه و نوارها و سازهایم را بردهاند؟ میدانید چهقدر حساب پس دادهام به جرمِ این عاشقی؟». بچهها میگفتند «همیشه که در روی یک پاشنه نمیچرخد مونس خانم». میگفتند «گریه نکنید، ما صدایتان را و خودتان را دوست داریم».
حالا کجا هستند آن جوانهای پرشور که میخواستند با صدایشان دنیا را فتح کنند؟! من هم میخواستم دنیا را فتح کنم، اما تنها چیزی که فتح کردم این تخت بود که پرستار یادش رفته است پشتیاش را کمی بالا بیاوَرَد. مجبورم صبر کنم تا کَسی سروکلهاش پیدا شود. کمر و گردنم درد گرفته است. میخواهم بنشینم و از پنجره نگاه کنم، شاید چکاوک باز بیاید. امروز به گنجشک هم قانعم. اما ابرهای سیاه و بادی که شاخههای نیمهلخت را میجنباند، فقط از آمدن کلاغها خبر میدهد.
همهمهی ملاقاتکنندهها کمکم شروع میشود. صداها در راهروی بیمارستان حجم عجیبی پیدا میکنند. درِ اتاقم غژغژ آرامی میکند. مرد جوانی آهسته میآید داخل. در دستش جعبه تار است. میآید نزدیکِ تخت. نگاهم که میکند چشمانش برق میزند و چانهاش میلرزد. میگوید «مونس خانم بالاخره مرغ سحر رو بیاشکال یاد گرفتم». روی صندلی کنار تخت مینشیند. تارِ دستهصدفی را از جعبهاش بیرون میآوَرَد و زخمه را آرام روی سیمها میکشد. حرف که میزنم، گوشش را نزدیک دهانم میآوَرَد. میگویم «سیمِ هنگام فا است!» راست مینشیند. لبخند میزند و ذوقزده میگوید «بله استاد. ببخشید. دیشب شور کار میکردم». دوباره میخندد و ساز را کوک میکند. اینبار زخمه را که میکشد روی سیمها، کوک ماهورش درست شده است. "دو سُل دو دو". نرمنرمک مینوازد و میخوانیم «سُل دو دو دو، دو لا سی دو...». «مرغ سحر، ناله سر کن...».
لبهایم با صدای سازش میجنبند. نمیدانم صدایم آن بیرون چهطور به گوش میرسد، ولی درونم غوغایی برپا شده است. روحم دارد چرخ میزند و میرقصد و پرواز میکند. انگشتانش که روی پردههای تار بالاوپایین میروند، انگار جانم را نوازش میکنند.
#م_سرخوش
@mohsensarjhosh_khatkhatiii