اولین اعتراف. (بخش اول).. نویسنده

اولین اعتراف
(بخش اول)

نویسنده#فرانک_اوکانر

بعدازظهرِ شنبه‌ای در اوایل بهار بود. پسرک دست در دستِ خواهرش از میان جمعیتِ خیابان رد می‌شد. صورتش حالتی داشت که انگار چند لحظه‌ی پیش آن را خوب با آب و صابون شسته‌اند. او تمایلی به راه رفتن نداشت، و بیشتر برای تماشا و دید زدنِ ویترین مغازه‌ها بهانه می‌گرفت. در عوض خواهرش هیچ علاقه‌ای به این کار نشان نمی‌داد، بلکه سعی می‌کرد هرچه زودتر او را وادار به راه رفتن کند، اما پسرک مقاومت می‌کرد. از این رو وقتی دست او را کشید، فریاد پسرک بلند شد. دختر با نگاهی آکنده از نفرت و خشم به برادرش نگریست. اما وقتی دهان به سخن گشود، کلماتش آکنده از احساس و همدردی بود.
او با لحنی پرعطوفت و مهربان در گوشش نالید: «آه، خدایا به دادمان برس!»
پسرک در حالی که کفِ پا را محکم روی پیاده‌رو می‌کوبید، گفت: «ولم کن برم! نمی‌خوام بیام. می‌خوام برگردم خونه».
«آخه، جکی تو نمی‌تونی برگردی خونه. تو باید با من بیای. اگه بری خونه، کشیشِ محل با یک ترکه میاد سراغت».
«من ازش نمی‌ترسم، نمی‌خوام بیام».
«آه یا عیسی مسیح، واقعاً باعث تأسفه که تو این‌قدر بچه‌ی بدی هستی. آه، جکی، دلم برات می‌سوزه! طفلکِ بیچاره‌ی من. نمی‌دونم بالاخره اونا برای اینکه این‌همه مادربزرگ بیچاره رو توی دردسر انداختی چی‌کارت می‌کنن. هیچ‌وقت باهاش توی یه اتاق غذا نخوردی! همیشه با لگد به ساق پاهاش زدی! حتی یه بار زیر میز، با کاردِ نون‌بُری می‌خواستی منو بکُشی! نمی‌دونم، جکی، موندم که اون عاقبت به حرفات گوش می‌ده یا نه؟ به گمونم تو رو پیشِ اسقف می‌فرسته. آه، جکی، فکر می‌کنی به خاطر این‌همه گناهی که کردی چی‌کارت می‌کنن؟»
جکی، گیج و وحشت‌زده، گذاشت خواهرش او را از میان خیابان‌های آفتابی و روشن به سمت دروازه‌های بزرگ کلیسا بکشاند. کلیسا، که بنایی بسیار قدیمی بود، دو دروازه‌ی آهنیِ محکم و سنگین با نمای بلند و بدشکل داشت، که غم از در و دیوارش می‌بارید. دمِ دروازه‌های کلیسا، پسرک از راه رفتن ایستاد، ولی دیگر خیلی دیر شده بود. خواهرش او را به دنبال خود، در طول حیاط کلیسا، کشان‌کشان برد. حالا ناله‌ی توأم با رحم و شفقتی که او را تا مرز دیوانگی کشانده بود، جای خود را به فریادِ پیروزی داد.
«خب، دیگه گیر افتادی. آره، خوب گیر افتادی. امیدوارم کشیش وادارت کنه تا دعای توبه رو بخونی! و این حالتو جا میاره و شفات می‌ده. پسره‌ی لوسِ کثیف!»
جکی خود را تسلیم این شکست کرد. در محوطه‌ی متروکِ درون کلیسا، هوا تاریک و خنک بود. هیچ نوع شیشه‌ی رنگی در پنجره‌ها دیده نمی‌شد. همه‌جا ساکت و آرام بود. ولی گاهی صدایی که از درختانِ پوکِ حیاطِ کلیسا برمی‌خاست و روی پنجره‌های بلندِ آن منعکس می‌شد، این سکوت را برهم می‌زد. او دیگر از خود مقاومتی نشان نداد. گذاشت خواهرش هرجا که دلش می‌خواهد بکشاندش. سکوتِ وهم‌آلود و جادوییِ کلیسا، که گویی روی دیوارهای قدیمی آن ماسیده بود و آن‌ها را احاطه کرده بود، بر سقفِ بلندِ چوبیِ آن سنگینی می‌کرد. بیرون از کلیسا، داخلِ خیابان، کسی آوازی را با لحنِ کشداری می‌خواند و چنین به نظر می‌رسید که این آواز از دوردست‌ها، از فاصله‌ی بسیار دوری به گوش می‌رسد.
نورا مقابل او کنارِ جایگاهِ اعتراف نشست. چند پیرزن قبل از او آن‌جا نشسته بودند. کمی بعد مرد لاغراندامی، با قیافه‌ی گرفته و غمگین و موهای بلند، آمد و کنارِ جکی نشست. در سکوتِ سرد و وهم‌آلودِ کلیسا، که با صدای غم‌انگیز و ناله‌مانندِ آوازخوان هرآن عمیق‌تر به نظر می‌رسید، او توانست صدای وِروِر زنی و به دنبال آن خِرخِر خشک و خشنِ کشیش را از درونِ جایگاهِ اعتراف بشنود. سرانجام صدای نرم و آهسته‌ی چیزی به گوش رسید که نشان می‌داد اعتراف تمام شده است. چند لحظه بعد زنی با سری پایین انداخته و دست‌های گره کرده از جایگاه بیرون آمد و بدون این که نگاهی به چپ و راست بیندازد، با نُکِ پا به سمتِ محراب رفت تا دعای توبه بخواند. دقایقی بعد نورا از جا برخاست و زیر لب نجواکنان از دیدرسِ او ناپدید شد. حالا او تنهای تنها مانده بود. وقتی نوبتِ اعترافش شد، ترس از لعن و نفرینِ ابدی تمامِ وجودش را گرفت. به مردِ افسرده و غمگین نگاه کرد. او دست‌هایش را برای دعا به هم گره زده و به سقفِ کلیسا خیره شده بود. زنی با بلوز قرمز و شالی سیاه بردوش، پایین‌تر از او نشسته بود. زن روسری را از سرش برداشت و موهایش را محکم با دست تکان داد، بعد تندتند آن‌ها را به عقب شانه کرد، سپس خم شد و همه را پشت سرش با سنجاق جمع کرد. در این هنگام نورا ظاهر شد. جکی برخاست و با تنفری که در آن مکان و موقعیت بی‌جا می‌نمود، به او نگاه کرد. دست‌های نورا به هم گره شده بود و روی شکمش قرار داشت.
جکی که قلبش از ترس به‌شدت می‌زد، داخل محلی شد که نورا درِ آن را باز کرده بود، و بلافاصله در را پشت سرِ او بست.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii