یک گل سرخ برای امیلی.. نویسنده: ویلیام فاکنر. (بخش سوم)

یک گُلِ سرخ برای امیلی

نویسنده: ویلیام فاکنر
(بخش سوم)

وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمی‌توان دقیقاً گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه به‌عبارت بهتر می‌توان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنونِ ارثی که در خانواده‌ی آن‌ها سراغ داشتیم، می‌دانستیم که اگر واقعاً بختی به میس امیلی رو آورده بود، میس امیلی کسی نبود که پشتِ‌پا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مُرد، خانه‌ی آن‌ها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دل‌سوزی کنند. تنهایی و فقر او را تنبیه می‌کرد. افتاده می‌شد. او هم دیگر کم‌وبیش هیجان و یأسِ داشتن و نداشتنِ چند شاهی پول را می‌توانست درک کند.
روزِ پس از مرگِ پدرش همه‌ی خانم‌ها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهادِ کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دمِ در ملاقات کرد. لباسش مطابقِ معمول بود و هیچ اثرِ اندوهی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. به آن‌ها گفت که پدرش نمرده است، به بزرگان هم که به دیدنش می‌رفتند، و به دکتر، که می‌خواستند او را متقاعد کنند تا جنازه‌ی پدرش را به آن‌ها تسلیم کند، همین را می‌گفت. فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد، و آن‌ها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما در آن موقع نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال می‌کردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوان‌هایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، می‌گفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دو دستی بچسبد، همان‌طور که همه می‌چسبند...
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشته‌هایی که روی پنجره‌های رنگینِ کلیسا می‌کِشند می‌انداخت - قیافه‌ی آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنتراتِ فرش کردنِ خیابان‌ها و پیاده‌روها را داده بود، و در تابستانِ پس‌از مرگِ پدرِ میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاه‌ها و قاطرها و ماشین‌هایش آمد. یک سرکارگر هم داشتند به اسم «هومر بارون». شمالیِ گنده‌ی کمربسته‌ی سبزه‌ای بود که صدای نکره‌ای داشت، و رنگِ چشم‌هایش از رنگ صورتش روشن‌تر بود. بچه‌های کوچک دسته‌دسته دنبالش راه می‌افتادند که ببینند چه‌طور به سیاه‌ها فحش می‌دهد و سیاه‌ها چه‌طور با آهنگِ بالا و پایین رفتنِ بیل‌هایشان آواز می‌خوانند.
هومر بارون به زودی با همه‌ی اهلِ شهر آشنا شد. هرجا، نزدیک‌های چهار راه، می‌شنیدی که صدای خنده‌ی زیادی می‌آید، می‌دیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کم‌کم او را با میس امیلی در یک گاریِ اسبیِ زردرنگِ کرایه‌ای، که یک‌ جفت اسبِ بور آن را می‌کشید، می‌دیدیم.
اوایل، ما از این‌که میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لجِ این‌که خانم‌ها می‌گفتند: «هرگز یک فردِ خانواده‌ی گریرسن محلِ سگ هم به یک‌نفر شمالی نخواهد گذاشت، آن‌هم یک کارگرِ روزمزد».
اما غیر از این‌ها، عده‌ی دیگر هم، پیرتر از این‌ها، بودند که می‌گفتند حتی غم و غصه‌ی زیاد هم نباید باعث شود که یک خانمِ واقعی قیدِ اصالت و نجیب‌زادگی را بزند. می‌گفتند: «بیچاره امیلی. قوم‌ و خویش‌هاش حتماً باید به دیدنش بیایند».
میس امیلی چندتا قوم و خویش در آلاباما داشت. اما سال‌ها پیش، پدرش سرِ نگهداریِ خانم یات، پیرزن دیوانه، با آن‌ها به‌هم‌ زده بود، و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. و آن‌ها در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند «بیچاره امیلی»، پچپچه‌های درگوشی شروع شد. به هم‌دیگر می‌گفتند: «یعنی فکر می‌کنید که واقعاً این طور باشد؟… البته هست… جز این چه می‌تواند باشد؟» و از پشت دست‌هاشان، و خش‌خشِ لباس‌های ابریشمی و ساتن، و حسادت‌ها، و آفتابِ بعدازظهرِ یک‌شنبه، وقتی که آن یک جفت اسبِ بور رد می‌شدند و صدای سبک و نازکِ سُم آن‌ها به‌گوش می‌رسید، در گوش هم‌دیگر می‌گفتند: «بیچاره امیلی».
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا می‌گرفت، حتی وقتی که دیگر به‌نظرِ ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش‌از همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او، به‌عنوانِ آخرین فرد خانواده‌ی گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیرقابلِ نفوذ بودنِ خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثلِ وقتی که رفت مرگِ موش بخرد. این، بیش‌از یک سال پس‌از زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی». همان زمانی که دو تا دختر عمویش به دیدنش رفتند.
میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم».

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii