هیولا. (بخش دوم).. یکی از هنرجوهای قدیمی، توله‌سگ قشنگی برای ما هدیه آورده بود

هیولا
(بخش دوم)

یکی از هنرجوهای قدیمی، توله‌سگِ قشنگی برای ما هدیه آوَرده بود. یک هاسکی با چشم‌های آبیِ براق. زیبا شیفته‌ی این توله‌ی چندهفته‌ای شده بود. جوری با او حرف می‌زد و ناز و نوازشش می‌کرد و شیر و غذایش را می‌داد، که من گاهی به‌شوخی می‌گفتم حسادتم دارد گُل می‌کُنَد. حتی شب‌ها در اتاقِ ما می‌خوابید. وقتی کمی بزرگ‌تر شد، گوشه‌ی حیاط برایش لانه‌ای درست کردم. حیوانِ دوست‌داشتنی، باهوش، و بی‌آزاری بود. کم‌تر پیش می‌آمد سروصدا کند، ولی چند مرتبه از گوشه‌وکنار شنیدم همسایه‌مان از این‌که ما در خانه سگ داریم شاکی است. نمی‌توانستم به‌خاطرِ حرف‌های همسایه، که می‌گفت سگ نجس است، زیبا را از این دل‌خوشیِ ساده و کوچک محروم کنم. زیبا خیلی مراقبِ نظافت و غذای هاسکی بود، واکسن‌هایش را به‌موقع می‌زد و تقریباً هرروز او را می‌شُست.
چندین سال به همین روال گذشت. هنرجوها کم‌کم خودشان استاد می‌شدند و هاسکی هم بزرگ می‌شد. من دیگر زیاد کنسرت و اجرا نمی‌رفتم، و بیشترِ وقتم را به تدریس اختصاص داده بودم. علاقه‌ی خاصی به این کار داشتم، و هم‌چنین از کنارِ زیبا بودن لذت می‌بردم. رابطه‌ی من و زیبا چیزی بیش از یک زناشوییِ معمولی بود. ما عمیقاً هم‌دیگر را درک می‌کردیم و در کنارِ هم علاوه‌بر راحتی و خوش‌بختی، احساسِ نوعی کمال می‌کردیم.
مهم‌ترین اتفاقی که در آن سال‌ها افتاد، شاید آمدنِ دخترِ همسایه‌مان به کلاس‌ها بود.
هیچ‌وقت اولین باری که زنگِ خانه‌ی ما را زد فراموش نمی‌کنم. ساعت حدودِ یکِ ظهر بود. داشتم در حیاط با هاسکی بازی می‌کردم که زنگ زدند. سگ را به لانه‌اش بردم و درِ لانه را بستم. درِ حیاط را که باز کردم، موجودی سرتاپا سیاه‌پوش خودش را از لای در انداخت داخل و در را پشتِ سرش بست. من که یک قدم عقب پریده بودم، ایستادم و نگاهش کردم. از چهره‌اش فقط یک‌جفت چشمِ درشتِ قهوه‌ایِ نگران دیده می‌شد. گفت: «سلام. من دخترِ...»
و به دیواری که خانه‌ی ما را از خانه‌ی آن‌ها جدا می‌کرد نگاه کرد. گفتم: «شناختم دخترم. ترسوندیم».
«ببخشید. می‌شه با...»
«خواهش می‌کنم. بفرما. فکر کنم تو آشپزخونه باشه».
زیر لب تشکری کرد و به سرعت رفت داخلِ خانه. کمی بعد صدایش را شنیدم که داشت برمی‌گشت. سرم را به گُل‌های باغچه گرم کردم و وانمود کردم متوجهش نشده‌ام. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. جلوی در ایستاده بود. دستش روی قفلِ در بود. این‌پا و آن‌پا می‌کرد. عاقبت برگشت و به دوروبرِ حیاط نگاه کرد. رویم را برگرداندم و با بیل‌چه خاکِ پای گُل‌ها را زیرورو کردم. چنان آرام صدایم زد، که اول خیال کردم اشتباه شنیده‌ام. بعد صدا نزدیک‌تر شد. وقتی جواب دادم: «بله دخترم؟»
گفت: «شرمنده. می‌شه تو کوچه رو نگاه کنید کسی نباشه؟»
اول می‌خواستم خودم را به نفهمی بزنم و اذیتش کنم، ولی وقتی ترسِ عمیق را در چشم‌هایش دیدم دلم نیامد. کسی در کوچه نبود. مهمانِ ناخوانده را از در بیرون فرستادم و رفتم ببینم به زیبا چه گفته است.
زیبا تعریف کرد: «دختره دلش می‌خواد ساز زدن یاد بگیره، ولی اگه باباش بفهمه پوستشو می‌کنه. اومده بود ببینه من می‌تونم یواشکی یادش بدم. وقتی فهمید تو باید بهش ساز یاد بدی، کلاً ناامید شد. دلم براش سوخت. گفتم شاید بتونم یه‌کم مقدماتی بهش آموزش بدم. کلی ذوق کرد».
گفتم: «کارِ خوبی نکردی».
«می‌دونم، ولی عشق...»
«عشق بستر می‌خواد. فضا می‌خواد که رشد کنه، هوا می‌خواد که نفس بکشه».
«می‌دونی که قبول ندارم».
می‌دانستم. زیبا هیچ‌وقت برای پول و شهرت و قدرتِ بیشتر تلاشِ چندانی نمی‌کرد. حتی وقتی فهمید من عقیم هستم، به سادگیِ یک اتفاقِ روزمره آن را قبول کرد. باور داشت تنها چیزی که در دنیا حقیقتاً ارزشِ جنگیدن دارد، عشق است. و زیبا فهمیده بود که دخترِ همسایه، عاشقِ موسیقی است. بعد چیزی گفت که دیگر نتوانستم روی حرفش حرف بزنم. گفت: «تموم بچه‌هایی که میان این‌جا، کلی از طرف خانواده تشویق می‌شن. کلی براشون هزینه می‌کنن. میلیونی پولِ ساز می‌دن. ولی این دختر با هزار ترس و استرس اومده. تنها. فقط با عشق...»
و به این ترتیب آمدنِ دخترِ همسایه‌مان به خانه‌ی ما شروع شد.
ما صبح‌های زود برای ورزش و پیاده‌روی به پارک می‌رفتیم. دخترِ همسایه به زیبا گفته بود فقط صبح زود که پدرش سرِ کار است و هنوز ساعتِ مدرسه رفتنِ خودش نشده می‌توانَد بیاید. این شد که من شروع کردم با هاسکی به پیاده‌روی رفتن. این‌طوری آن‌ها هم راحت‌تر بودند. اگر دخترک می‌توانست در خانه تمرین کند، نیازی نبود بیشتر ‌از هفته‌ای یک بار به خانه‌ی ما بیاید. اما با شرایطی که داشت به‌اجبار هر روز یک ساعتی با کوله‌ی مدرسه‌اش می‌آمد و تمرین می‌کرد و می‌رفت. زیبا می‌گفت در تمام این سال‌ها هنرجویی به این باهوشی و با استعدادی ندیده است.

ادامه دارد...

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii