یک گل سرخ برای امیلی.. نویسنده: ویلیام فاکنر. (بخش اول)

یک گُلِ سرخ برای امیلی

نویسنده: ویلیام فاکنر
(بخش اول)

وقتی که میس «امیلی گریرسن» مُرد، همه اهل شهرِ ما به تشییع جنازه‌اش رفتند. مردها از روی تأثرِ احترام‌آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبودِ قدیمی در خود حس می‌کردند، و زن‌ها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخلِ خانه‌ی او. جز یک نوکر پیر – که معجونی از آشپز و باغبان بود – دست‌کم از ده سال به این طرف کسی آن‌جا را ندیده بود.
این خانه، خانه‌ی چهارگوشِ بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیق‌ها و مناره‌ها و بالکون‌هایی که مثل طومار پیچیده بود به سبکِ سنگینِ قرن هفدهم تزیین شده بود، و در خیابانی که یک وقتی گلِ سرسبدِ شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست‌درازی کرده بودند. حتی یادبودها و میراثِ اشخاصی مهم و اسم‌ و رسم‌دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانه‌ی میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگیِ عشوه‌گر و پابرجای خود را میان واگون‌های پنبه و تلمبه‌های نفتی افراشته بود – وصله‌ی ناجوری بود قاتیِ وصله‌های ناجورِ دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگانِ مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مستِ بوی صندل است، میانِ گورهای سرشناس و گم‌نامِ سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگِ جفرسن به خاک افتادند، آرمیده‌اند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به‌صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطه‌ی توجه، یا نوعی اجبارِ موروثی درآمده بود؛ و این از سال ۱۸۸۴، از روزی شروع می‌شد که «کلنل سارتوریسِ» شهردار - همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زنِ سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید - میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه این‌که میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ و برگ‌داری از خودش درآورده بود، به‌این معنی که پدرِ میس‌ امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظِ صرفه‌اش ترجیح می‌داد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس می‌توانست از خودش بسازد، و فقط زن‌ها می‌توانستند آن را باور کنند. وقتی که آدم‌های نسل بعدی، با طرز تفکر تازه‌ی خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصری نارضایتی ایجاد کرد. اول سال که شد، یک برگ ابلاغیه‌ی مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند. ماهِ فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آن‌وقت یک نامه‌ی رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرِفرصت سری به مقرِ کلانتر بزند. یک هفته بعد خود کلانتر یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا این‌که اتومبیلش را برای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنه‌ی قدیمی به خط خوشِ ظریف و روان، با جوهرِ رنگ باخته‌ای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمی‌روند. برگ ابلاغیه‌ی مالیات هم بدونِ شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود. انجمنِ شهر جلسه‌ی مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مأمورِ ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود. از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشیِ چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکرِ میس امیلی بود، اعضای هیئت را به داخلِ سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به‌ میانِ تاریکی‌های بیشتری بالا می‌رفت. بوی زُهمِ گرد و خاک و پان می‌آمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمردِ سیاه آن‌ها را به سالنِ پذیرایی راهنمایی کرد. سالن با مبل‌های سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که نوکر پرده‌ی یکی از پنجره‌ها را کنار زد، دیدند که چرمِ مبل‌ها ترک‌ترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبل‌وار از اطراف ران‌هایشان بلند شد و با ذراتِ کاهل خود، در تنها شعاعِ آفتاب که از پنجره می‌تابید دور خودش پیچ و تاب خورد. تصویرِ نقاشیِ مدادیِ میس امیلی در یک قاب اکلیلیِ پوسیده روی سه‌پایه‌ی نقاشی گذاشته شده بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد، آنها از جا پا شدند. میس امیلی زنِ کوچک‌اندامِ چاقی بود که لباسِ سیاه تنش بود. زنجیرِ طلاییِ نازکی تا کمرش پایین می‌آمد و زیرِ کمربندش ناپدید می‌شد. به یک عصای آبنوس که سرِ طلاییِ سابیده‌شده‌ای داشت تکیه داده بود، و شاید به همین جهت بود که آن‌چه در دیگری ممکن بود فقط فربهیِ برازنده‌ای باشد، در او چاقی و لَختی می‌نمود. بدنش ورم‌کرده به‌نظر می‌رسید، مثل بدنی که مدت‌ها در اعماقِ تالابِ راکدی مانده باشد. رنگش هم همان‌طور سفید و بی‌خون بود.
چشم‌هایش میان چین‌های گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت پیغام خودشان را بیان می‌کردند، چشم‌هایش به این‌طرف و آن‌طرف حرکت می‌کرد. مثل دو تکه ذغال بود که در یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آن‌ها تعارف نکرد بنشینند.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii