مورمور.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی

مورمور

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش دوم)

توپ‌چی افتاد. مثلِ مار دورِ خودش می‌پیچید. لابد گلوله کمی پایین خورده بود، اما من نمی‌توانستم خلاصش کنم، چون اول بایست آن سه‌تای دیگر را از پا درمی‌آوردم. راستش خیلی ناراحت شدم، خوشبختانه صدای تانک که شعله می‌کشید نمی‌گذاشت صدای ضجه‌ی آن‌ها را بشنوم. به‌نظرم سومی را بدجور ناکار کرده بودم.
همه‌چیز از چپ‌وراست همین‌طور داشت منفجر می‌شد و دود می‌کرد. مدتی چشم‌هایم را مالیدم تا بهتر ببینم، چون عرق جلویِ دیدم را گرفته بود. سروان دوباره پیدایش شد. فقط دستِ چپش کار می‌کرد. به من گفت: «می‌توانی دست راستم را محکم ببندی به تنم؟» گفتم «بله». و با تنزیب و پارچه او را چپرپیچ کردم. بعد جفت‌پا از روی زمین جست‌ زد بالا و افتاد رویِ من، چون یک نارنجک پشتِ سرش ترکیده بود. جابه‌جا خشکش زد. گویا این حالت وقتی اتفاق می‌افتد که آدم خیلی خسته بمیرد. به‌هرحال اینجوری راحت‌تر می‌شد از روی خودم برش دارم. بعدش هم انگار مدتی خوابم برد. وقتی بیدار شدم صدا از راهِ دور می‌آمد، و یکی از آدم‌هایی که دورِ کاسکت‌شان علامتِ صلیبِ سرخ دارند برایم قهوه می‌ریخت.
بعد به داخلِ سرزمین پیش رفتیم و سعی کردیم که به آموزه‌ی مربی‌ها و چیز‌هایی که در رزمایش‌ها یادمان داده بودند عمل کنیم. جیپِ مایک همین الآن برگشت. فِرِد جیپ را می‌راند، و مایک دوتکه شده بود. با جیپ به یک سیم برخورده بودند. حالا دارند جلو‌یِ بقیه ماشین‌ها تیغه‌ی فولادی می‌اندازند، چون هوا خیلی گرم است و نمی‌شود شیشه‌ی جلو را بالا بدهیم. هنوز از این‌ور و آن‌ور صدای تیراندازی می‌آید و باید پشتِ سرِ هم گشت بفرستیم. گمانم ما زیادی پیش رفته‌ایم و حالا تماس‌مان با تدارکات مشکل شده است. امروز صبح دستِ‌کم نه تا تانکِ ما را از کار انداختند. اتفاقِ عجیبی افتاد؛ یک بازوکا با موشکش در رفت و یک سرباز که بندِ شلوارش به آن گیر کرده بود با بازوکا رفت به هوا و در ارتفاعِ چهل‌متری ول شد و سقوط کرد.
گمانم مجبوریم نیروی کمکی بخواهیم، چون همین الآن صدایی به گوشم رسید مثلِ صدای قیچیِ باغبانی. حتماً ارتباط ما را با پشتِ سرمان قطع کرده‌اند.
… شش ماهِ پیش را یادم می‌آید که رابطه‌مان را با پشتِ سرمان قطع کرده بودند. به‌نظرم حالا دیگر کاملاً محاصره شده‌ایم، ولی این دیگر مثلِ تابستان نیست. خوشبختانه چیزی برای خوردن داریم. مهمات هم هست. نوبت گذاشته‌ایم که دو ساعت به دو ساعت کشیک بدهیم. خسته‌کننده است. آن‌ها یونیفورمِ بچه‌های ما را که اسیر شده‌اند درمی‌آورند و می‌پوشند و می‌شوند شکلِ خودِ ما. باید خیلی مواظب باشیم. علاوه بر این، چراغِ برق هم نداریم و از چهار طرف گلوله و خمپاره است که روی سرمان می‌ریزد. فعلاً داریم سعی می‌کنیم که دوباره با پشتِ سر تماس برقرار کنیم. باید برای‌مان هواپیما بفرستند. سیگار‌هامان دارد ته‌می‌کشد. بیرون یک صداهایی هست، گمانم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند. دیگر حتی فرصت نداریم که یک لحظه کاسکتمان را از سرمان برداریم.
نگفتم می‌خواهند یک کار‌هایی بکنند؟ چهارتا تانک خودشان را تا این‌جا رسانده‌اند. بیرون که آمدم اولی را دیدم که یکهو ایستاد. یک نارنجک یکی از زنجیر‌هایش را خُرد کرده بود. یک صدای تلق‌تولوق وحشتناکی ازش بلند می‌شد که گوش را کَر می‌کرد. ولی لوله‌ی تانک از کار نیفتاده بود و همین‌طور تیراندازی می‌کرد. یک شعله‌افکن برداشتیم. مشکلِ کار با شعله‌افکن این است که اول باید برجکِ تانک را ببُریم و بعد از شعله‌افکن استفاده کنیم واِلا مثلِ دانه‌ی شاه‌بلوط می‌ترکد و آدم‌های آن تو کباب می‌شوند. سه نفرمان یک اره‌ی آهن‌بُر برداشتم و رفتیم که برجک را ببُریم، اما دوتا تانکِ دیگر سر رسیدند، و ما ناچار شدیم تانک را منفجر کنیم. تانکِ دوم هم منفجر شد و تانکِ سوم عقب‌گرد کرد که برود. ولی این حیله بود، چون شروع کرد عقب‌عقب به طرفِ ما بیاید، و ما تعجب کرده بودیم که از پشت به ما تیراندازی کرد. دوازده تا گلوله‌ی ۸۸ برای ما سوغاتیِ جشنِ سال‌گرد فرستاد. حالا دیگر اگر بخواهند از این خانه استفاده کنند باید آن را از نو بسازند، ولی اصلاً بهتر است بروند سراغِ یک خانه‌ی دیگر. بالاخره با بازوکا و گردِ عطسه آور که آن تو ریختیم، کلک تانکِ سوم را هم کندیم و آن‌هایی که تویش بودند آن‌قدر کله‌شان را به دیواره‌ی تانک کوبیدند، که دستِ‌آخر فقط چندتا نعش از آن تو بیرون کشیدیم. فقط راننده هنوز یک‌خُرده جان داشت، ولی سرش لای فرمانِ تانک گیر کرده بود و نمی‌توانست در بیاورد. آن‌وقت به‌جای آن‌که تانک را که سالم مانده بود ناقص کنیم، سرِ یارو را بُریدیم. دنبالِ تانک موتورسوارها با مسلسلِ سبک آمدند و غوغایی راه انداختند که نگو. ولی ما سوارِ یک تراکتورِ کهنه شدیم و دخلشان را آوردیم.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatjhatiii