قصه‌ی همیشه تکرار. (بخش یک)

قصه‌ی همیشه تکرار
(بخش یک)

روزی از روزهای تابستان، پرنده‌ی کوچکی روی یکی از شاخه‌های درخت تنومندی نشست. دیدنِ برگ‌های سبز و لطیف در کنارِ تنه‌ی ستبر و محکمِ درخت، پرنده را به شوق آورد و شروع کرد به آواز خواندن. آوازش میان شاخ‌وبرگِ انبوهِ درخت می‌پیچید و در باد گُم می‌شد. پرنده دلش می‌خواست با درخت صحبت کند، اما درخت خاموش و بی‌حرکت ایستاده بود. هرچه پرنده صدای آوازش را بلندتر می‌کرد فایده‌ای نداشت. حقیقت این بود که درخت اصلاً متوجه وجود پرنده‌ای به آن کوچکی نشده بود، و اگر می‌شد هم این پرنده برایش با هزاران پرنده‌ی دیگر که هر روز می‌آمدند و می‌رفتند تفاوتی نداشت. تا این‌که پرنده تصمیم گرفت به‌جای جلب توجه کردن با آوازخوانی، مستقیماً با درخت واردِ گفتگو شود. گفت:
«سلام. چه هوای عالی‌ شده. جون می‌ده برای پرواز و آواز خوندن». درخت فقط یک کلمه جواب داد:
«سلام».
«شما چه‌قدر بزرگ و باشکوه هستید».
«ممنونم. محبت دارید. ولی من فقط یک درخت معمولی‌ام».
«نفرمایید، من درخت‌های زیادی دیدم، اما شما...»
پرنده ادامه‌ی حرفش را با مِن‌مِن بُرید و درخت گفت:
«اختیار دارید. نظر لطف شماست».
پرنده کمی بال‌بال زد و پرید روی شاخه‌ای که به تنه‌ی درخت نزدیک‌تر بود نشست. جیک‌جیک‌کنان ادامه داد:
«راستش... می‌دونم که نباید این رو بگم ولی... اوم... من از شما خوشم اومده. مخصوصاً الآن که متانت و تواضع شما رو دیدم بیشتر بهتون علاقمند شدم».
درخت در سکوت به حرف‌های پرنده گوش می‌داد و حرکتی نمی‌کرد. پرنده باز هم پرید روی شاخه‌ای نزدیک‌تر و گفت:
«وای! شرمنده‌ام... نمی‌دونم چه‌طور روم شد این حرف رو بزنم، آخه من یک پرنده‌کوچولوی خیلی خجالتی هستم. خیلی هم تنهام. دوست داشتم با شما باشم ولی انگار ناراحتتون کردم. باید ببخشید».
درخت بالاخره به حرف آمد و گفت:
«ناراحت که نه، اما راستش شوکه شدم. اول این‌که برای با من بودن هیچ نیازی به این حرف‌ها نبود. شما هم مثل همه پرنده‌ها می‌تونید بیاید و روی هر شاخه‌ای که دوست دارید بشینید. بعد هم خودتون خوب می‌دونید که من پابندِ زمینم، مثل شما نمی‌تونم آزادانه از این درخت به اون درخت بپرم. پس دوستی ما در نهایت باعث رنج می‌شه».
پرنده زود جواب داد:
«قول می‌دم مراقب باشم. حرف‌هات رو قبول دارم، ولی یک دوستی ساده که به کسی آسیبی نمی‌رسونه. من خودم حواسم هست».
درخت نمی‌دانست باید چه جوابی بدهد. از طرفی فکر می‌کرد این پرنده هم مثل پرنده‌های زیادی که تا حالا از این حرف‌ها برایش زده‌اند احساساتی شده است، از طرفی هم دلش نمی‌آمد قلب پرنده‌ای به آن کوچکی را بشکند. البته خود درخت هم هم‌صحبتی نداشت، این شد که گفت:
«باشه. ولی این رو بدون که من هم خجالتی‌ام و زیاد اهل حرف‌زدن و این‌جور دوستی‌ها نیستم».
درخت گمان می‌کرد با این حرف ممکن است پرنده پشیمان بشود و برود دنبال زندگی‌اش، اما پرنده جواب داد:
«چه خوب، خجالتی‌ها حرف هم رو بهتر می‌فهمن. اگه از این درخت‌های بیدِ پررو بودی هیچ خوشم نمی‌اومد باهات دوست باشم. ولی حالا که مثل خودم خجالتی هستی، باهات راحتم و می‌تونم حرف‌هام رو بزنم».
درخت متوجه شد به همین زودی دارند همدیگر را «تو» خطاب می‌کنند، و این را نشانه‌ی صمیمیت گرفت نه چیز دیگر.
پرنده پرید و درست کنار تنه‌ی درخت نشست. آن‌وقت شروع کرد به تعریف کردن از زندگی‌اش. از سرزمین‌های بسیار دور و عجیبی که رفته بود گفت، از چیزهای جالبی که دیده بود، از پرنده‌های دیگر گفت که او را آزار داده بودند. حتی از درختی گفت که روی آن آشیانه کرده بود، اما درختِ بدجنس با اولین تندباد شاخه‌اش را تکانده و لانه‌اش را خراب کرده بود. هنگامِ حرف زدن با بال‌های کوچکش تنه‌ی قهوه‌ای را آهسته نوازش می‌کرد. درخت به حرف‌های او گوش می‌داد و کم‌کم احساس می‌کرد این پرنده با پرنده‌های دیگر فرق دارد. البته درخت خوب می‌دانست که پرنده‌ همیشه پرنده است، ولی پرنده‌ی کوچک آن‌قدر شیرین و با احساس حرف می‌زد، و چنان ملایم و مهربان بود، که درخت آرام‌آرام این را فراموش کرد.
پرنده هر روز می‌آمد و کنار تنه‌ی درخت روی شاخه‌ای می‌نشست، و شروع می‌کردند با هم حرف زدن. وقتی پرنده صحبت می‌کرد، درخت بی‌اختیار با تکان دادن شاخه‌هایش پرندگان دیگر را می‌پَراند. برای خودشان دنیایی خیالی ساخته بودند که هر روز با هم به آن قدم می‌گذاشتند. در آن دنیای رؤیایی، درخت پرواز می‌کرد و پرنده میوه می‌داد. یک روز پرنده نقشِ ملکه را بازی می‌کرد و دستور می‌داد درخت در عالمِ خیال برایش نارگیل و گلابی بدهد، و یک روز هم درخت می‌شد پادشاه و می‌گفت پرنده برایش برقصد و شعر بخواند. آن‌ها در خیال حتی به ستاره‌ها هم سفر می‌کردند. روزی پرنده گفت:
«کاش می‌شد یک شب پیشت بمونم و با هم ستاره‌ها رو تماشا کنیم».
درخت جواب داد:
«چه فکر خوبی. من آرامشِ شب رو خیلی دوست دارم».

ادامه‌دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii