نیست. (بخش دوم)

نیست
(بخش دوم)

دختری که آواز می‌خوانَد، وسط آواز داد می‌زند: «جای رسول خالی... اگه بود برامون ویلن می‌زد».
یکی از پسرها دستش را به‌ حالتِ نواختنِ ویلن بالا می‌گیرد و شروع می‌کند با دهان صدای ویلن درآوردن. همه قهقهه می‌زنند. پدرام نگاهشان می‌کند و پیک دیگری می‌ریزد. دختری می‌گوید: «بچه‌ها من مستم». پسری او را بغل می‌کند و می‌گوید: «وقتی مست می‌شی خیلی ماه می‌شی» و لب‌های دختر را می‌بوسد. پدرام سیگار دیگری روشن می‌کند. پسری می‌گوید: «پدرام همه مستیم. قاطی می‌کنی ها».
پدرام جواب می‌دهد: «من خوبم. خیلی خوبم رُفقای خوب».
و با پشتِ دست عرقِ پیشانی‌اش را پاک می‌کند. پسری که دختر را بوسیده بود به پدرام چشمک می‌زند و با سر به درِ اتاق‌خواب اشاره می‌کند. پدرام ته‌سیگار را روی سنگ اُپن له‌ می‌کند. می‌گوید: «غلط کردی حروم‌زاده!»
جوری با چشم‌های قرمزش به جمع نگاه می‌کند، که پسر چیزی نمی‌گوید. چند ثانیه همه ساکت می‌شوند. بالاخره یکی دیگر از پسرها می‌گوید: «بی‌خیال پدرام. آره غلط کرد. مسته، حواسش نبود».
دختری که آواز می‌خواند می‌زند زیر آواز. بقیه می‌رقصند و با ساز و آواز هم‌خوانی می‌کنند. پدرام از روی اُپن پایین می‌آید. نمی‌تواند روی پا بایستد و زمین می‌خورَد. بقیه تلوتلوخوران می‌رقصند و بلندبلند می‌خندند. پدرام بلند می‌شود. سرش را می‌گیرد و به طرفِ اتاق‌خواب می‌رود. می‌شنود که کسی پُشتِ سرش زمزمه می‌کند «زن‌ذلیل...»
درِ اتاق را قفل می‌کند. می‌گوید: «چرا رفتی چرا تنهام گذاشتی؟ داشتم آدم می‌شدم...»
به تابلوی بزرگِ عکسِ عروسی‌شان که بالای تخت آویزان است نگاه می‌کند و بغضش می‌ترکد: «چرا؟ چرااا؟...»
آن‌جا جلویِ تابلو ایستاده و دست‌هایش را مشت کرده است. تمام تنش می‌لرزد. صورتش گُرگرفته و درهم‌رفته است. چشم‌هایش می‌سوزند و اشک روی گونه‌هایش راه می‌افتد. دو روز است حالِ خودش را نمی‌فهمد. دو روز است که خواسته و نتوانسته گریه کند. خودش را دَمَر روی تخت می‌اندازد. چهره‌اش را بین بازوها پنهان می‌کند و با صدای لرزان می‌گوید: «گفته بودم اگه وِلم کنی برمی‌گردم همون‌جا که بودم...»
صدای ساز و آواز یک‌دفعه قطع می‌شود. خانه در سکوتِ سنگینی فرومی‌رود. چند دقیقه بعد کسی با ضربه‌های بسیار بسیار آرام به درِ اتاق می‌زند. پدرام تکان نمی‌خورَد. اشک، در عالمِ مستی تازه راهش را باز کرده است. پسری از پشتِ در آهسته می‌گوید: «پدرام! داداش خوبی؟ باز کن. الآن رسول زنگ زد بهمون گفت... ما... ما نمی‌دونستیم... خدا رحمتش کنه».

پایان.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii