خالی.. (بخش دوم)

خالی

(بخش دوم)

بعد از شام چراغ‌های خانه را خاموش می‌کنم، لباس‌هایم را در می‌آورَم، و مستقیم به تخت‌خواب می‌روم. برهنه خوابیدن و برخوردِ پوستِ بدن با ملافه‌های خنک چه حسِ خوبی دارد، خیلی‌وقت بود تجربه‌اش نکرده بودم.
روز دوم مهسا یک‌سری عکس از کنارِ دریا می‌فرستد. تا شب در شرکت هروقت بی‌کار می‌شوم یواشکی عکس‌ها را نگاه می‌کنم. شب که به خانه برمی‌گردم، سر راه برای خودم کمی بستنی و آجیل می‌خرم. تُشکی جلوی تلویزیون پهن می‌کنم و سینیِ سوروساتِ شب‌زنده‌داریِ مجردی‌ام را کنارم می‌گذارم. دیشب خیلی خوابیدم و تلافیِ بی‌خوابی‌هایی که از دستِ آرمان کشیده بودم را درآوَردم. امشب دلم می‌خواهد ولو شوم و فیلم تماشا کنم. آن‌قدر کانال‌ها را زیرورو می‌کنم و از هر برنامه‌ای کمی می‌بینم، که بالاخره ساعت دوازده فیلم خوبی شروع می‌شود. از آن فیلم‌هایی است که جلوی آرمان نمی‌شد دید. یادم می‌آید این فیلم را شش-هفت سال پیش، وقتی تازه عروسی کرده بودیم، با هم دیدیم. آن وقت‌ها عادت کرده بودیم هرشب بساط تنقلاتمان را پهن می‌کردیم، کنار هم دراز می‌کشیدیم و فیلم تماشا می‌کردیم. چه‌قدر زمان داشتیم که با هم بگذرانیم. دو ساعت فیلم می‌دیدیم، یک ساعت هم حرف می‌زدیم یا عشق‌بازی می‌کردیم. ولی حالا شاید ماهی یک مرتبه بتوانیم سر این "نگهبانِ دوزخی" (اسمی که من در اوج نیازم به مهسا، روی آرمان گذاشته‌ام) را چند دقیقه‌ای کلاه بگذاریم و به بهانه‌ای بتوانیم خاکی به سرمان بریزیم. آن هم چه خاکی؟! بیشتر از این‌که سبب آرامش باشد، مایه‌ی تشویش است. بیشتر از این‌که آتش را بخواباند، روی آن بنزین می‌ریزد.
فیلمِ خوبی بود. شماره و اسم کانال را به‌خاطر می‌سپارم و تلویزیون را خاموش می‌کنم.
زود خوابم می‌بَرَد.
صبح که بیدار می‌شوم یادم می‌آید خوابِ دریا و ویلا را دیده‌ام. دوش می‌گیرم و لباسِ بیرون می‌پوشم. کمی دیرم شده است. از خیرِ جمع کردن تشک می‌گذرم.
وقتِ ناهار به مهسا زنگ می‌زنم. در دسترس نیست. از صبح هم پیام نداده است. به ترتیب شماره‌ی خواهرها، برادرها، مادر، و پدرش را می‌گیرم. از آن‌جا که هیچ‌کدام در دسترس نیستند، خیالم راحت می‌شود. تا غروب از آن‌ها بی‌خبرم، بعد کلّی عکس از مناظرِ مرتفعِ جنگلی برایم می‌آید. ارتفاع جنگل آن‌قدر زیاد است که مهسا و آرمان انگار روی ابرها ایستاده‌اند. مهسا نوشته است: «ببخشید عزیزم. اون‌جا اصلاً آنتن نمی‌داد. به آرمان خیلی خوش گذشت. تاب بستیم. آتش درست کردیم. چای هیزمی و برنج دودی و جوجه‌کباب و... جات خالی».
امشب برای خودم چیپس و ماست موسیر گرفته‌ام. کمی هم کالباس دودی و خیارشور کنارش در سینی می‌گذارم. اندازه‌ی دو لیوان عرق از زمان دامادیِ برادرِ کوچکِ مهسا در یخچال مانده است. عروسیِ خوبی بود. هفت‌-هشت ماهی می‌گذرد. بطری را فراموش کرده بودم، ولی وقتی عکس‌های جنگل را دیدم با خودم گفتم لابد برادرهای مهسا با خودشان یکی دو بطری برده‌اند، یا از همان‌جا جور کرده‌اند. آخر جوجه‌کباب و آتش و هیزم و جنگل، خشک‌وخالی نمی‌چسبد. فکر می‌کردم در یخچال آب‌میوه هم داریم، اما نبود. کمی عرق می‌ریزم و مزه می‌کنم. سینی را کنار تشک می‌گذارم. تلویزیون را روشن می‌کنم. باز گشت‌وگذار بینِ کانال‌ها شروع می‌شود. شبکه‌ای دارد مستندی درباره‌ی زندگی در جنگل نشان می‌دهد. یک بابایی تک‌وتنها با یک‌سری ابزار و سلاحِ ابتدایی می‌رود به دلِ طبیعت. دام می‌گذارد و کبک می‌گیرد، با تیروکمان خرگوش شکار می‌کُند، قلاب درست می‌کُند و ماهی می‌گیرد، و بعد آن‌ها را پوست می‌کَند و با گیاهان و نوعی میوه‌‌های جنگلی روی هیزم کبابشان می‌کُند. به خودم که می‌آیم می‌بینم تهِ مزه‌ها و عرق‌ها را بالا آورده‌ام. کمی مستم. وقتی مست باشم، زود خوابم می‌برد.
صبح با دهان و زبانی خشک بیدار می‌شوم. چند لیوان آب خنک می‌نوشم و می‌روم دوش بگیرم. حس می‌کنم قیافه‌ام شبیه جنگلی‌ها شده است.

#م_سرخوش
بخش‌های دیگرِ داستان در👇
@mohsensarkhosh_khatkhatiii
ادامه دارد...