برجک شماره هشت.. (بخش سوم).. تاریخ پوشه‌ای که دستم است برمی‌گردد به زمستان هجده‌سال پیش

برجک شماره هشت

(بخش سوم)

تاریخِ پوشه‌ای که دستم است برمی‌گردد به زمستانِ هجده‌سال پیش. روی صندلی می‌نشینم و پرونده را روی میز باز می‌کنم. عکس، شرحِ واقعه، لیستِ اسامی، صورت‌جلسه مهمات و اموالِ منهدم شده، و...
من مدت کوتاهی در آن زاغه خدمت کردم. چون متأهل بودم و همسرم باردار بود، هم‌زمان با به دنیا آمدنِ پسرم با انتقالی‌ام به پایتخت موافقت شد. اما در همان زمانِ کوتاه، درباره حادثه‌ای که سال‌ها قبل در زاغه اتفاق افتاده بود چیزهایی شنیده بودم. چیزهایی که الآن دارم شرح دقیقش را همراه با آمار و ارقامِ رسمی می‌خوانم. خلاصه‌ی صورت‌جلسه و گزارشِ فرمانده وقتِ پادگان این است که نیمه‌شب بیست و چهارم دی‌ماه، بر اثر عاملی نامشخص، انفجاری در یکی از زاغه‌ها رخ می‌دهد. قدرت تخریب انفجار به حدی بوده که آتش به چند زاغه دیگر هم سرایت کرده و در نهایت چیزی حدود سیصد تُن مهماتِ جنگی شاملِ چاشنی‌های انفجاری، مین‌های ضدنفر و ضد تانک، خرجِ آرپی‌جی، نارنجک تفنگی، خمپاره، نارنجک دستی، گلوله‌ی تانک، و... در زمان کوتاهی منفجر می‌شود. آمار دفتر‌های گروهان‌ها نشان می‌دهد در هنگام انفجار دویست و نود و هفت نفر (شاملِ پنجاه و دو افسر و درجه‌دارِ کادر، و دویست و چهل و پنج گروهبان و سرباز وظیفه) در پادگان حضور داشته‌اند. از اکثر این افراد هرگز چیزی که بشود به‌عنوان جنازه به خانواده‌هایشان تحویل داد پیدا نشده بود. در پرونده شرح بعضی وقایع ناگوار هم هست. خیلی از باز‌مانده‌ها به عوارضِ وخیمِ ناشی از موج انفجار دچار شده بودند. بعضی‌ها شنوایی‌شان را از دست داده و چند نفر هم در خواب سکته کرده بودند. نام و شرحِ مرگِ یکی از سربازها توجهم را جلب می‌کُنَد: ابراهیمِ سلیمانی!

☆☆☆

پارسال زمستان که در آن زاغه بودم، عده‌ای سربازِ جدید واردِ پادگان شدند.
من به‌عنوان افسرِ ارشدِ گروهان باید آن‌ها را به‌خط می‌کردم، و قبل از آمدنِ فرمانده توضیحاتی درباره وظایف و نحوه نگهبانی بهشان می‌دادم.
لیستِ اسامی را از دفترِ منشی‌های گروهان گرفتم و جلوی سربازهای جدید ایستادم. «از جلو از راست نظااام...»
در چهار صف‌ِ شش‌نفره ایستادند. فرمان بعدی را صادر کردم: «بشینَن».
به حالت نظامی روی پنجه‌ی پا نشستند. «کلاه‌ها رو بردارن».
کلاه‌هایشان را برداشتند و روی زانوی چپ گذاشتند. بیست و چهار سرِ ماشین‌شده با بیست و چهار جفت چشم به دهان من نگاه می‌کردند. اما از بین این نگاه‌ها یکی به‌نظرم خیلی آشنا می‌آمد. ممکن نبود، اما انگار سال‌ها بود می‌شناختمش. او هم مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کرد و پلک نمی‌زد. دستور دادم از سمتِ راستِ اولین صف یکی‌یکی بلند شوند و خودشان را با صدای بلند معرفی کنند. وقتی نوبتِ او رسید گفت: «من، سربازِ وظیفه، اسماعیلِ سلیمانی، از همین روستای نزدیک پادگان...»
و با دست جهتِ روستا را نشان داد. لهجه غلیظِ آذری، و حرکت دستش، باعث شد بقیه سربازها بخندند. داد زدم: «ساکت. سلیمانی بشین. بعدی».
داشتم به تشابه اسم و فامیلم با اسماعیل فکر می‌کردم که فرمانده گروهان آمد و همه برای اجرای مراسم پرچم و صبح‌گاه به‌خط شدیم.

ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii