فقط اومدم یه تلفن بزنم.. (بخش پنجم).. نویسنده:

فقط اومدم یه تلفن بزنم.
(بخش پنجم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

از همان هفتۀ اولی که ماریا پا به آسایش‌گاه گذاشت، پرستارِ شب رک‌وراست از او خواست که در اتاقِ نگهبانی به اونزدیک شود. با لحنی روشن و کاسب‌کارانه از سیگار، از شکلات و «هر چه او بخواهد» یاد کرد و هراسان گفت «همه‌چیز در اختیارت قرار می‎گیره» و وقتی ماریا نپذیرفت، شیوه‎اش را تغییر داد. آن شب که درِ آسایش‌گاه باز شده بود یک ماه از وقتی گذشته بود که پرستارِ شب خود را شکست‌خورده دیده بود.
وقتی یقین پیدا کرد که همۀ ساکنان آسایش‌گاه در خوابند، به تخت ماریا نزدیک شد. در همین وقت بود که ماریا با پشتِ دست به پرستار زد به‎طوری که محکم به تخت کناری خورد. پرستار که از کوره در رفته بود از جا برخاست و در میان سروصداهایی که ساکنان مضطرب آسایش‌گاه به راه انداخته بودند، فریاد زد: «کثافت، کاری می‎کنم توی این جهنم بپوسی».
تابستان در روز یک‌شنبۀ اولِ ژوئن، بدون خبر از راه رسید و لازم بود کارهایی انجام بگیرد؛ چون در طولِ مراسم عشای ربانی ساکنان آسایش‌گاه که عرق از سر و روی‌شان می‎ریخت شروع کردند پیراهن‎های پشمیِ از ریخت افتاده‎شان را در بیاورند. ماریا با لبخند منظرۀ مضحکِ بیمارانِ لخت را تماشا می‎کرد که پرستارها در راهرو سر به دنبال‎شان کرده بودند. او که در آن شلوغی دلش نمی‎خواست کسی شوخی خشنی با او بکند، تک‌وتنها به یک دفترِ خلوت پناه برد که داخلش تلفن بی‎وقفه زنگ می‎زد. او صدای ملتمسانۀ کسی را پشتِ خط احساس می‎کرد. ماریا بی آن‎که فکر کند گوشی را برداشت، و صدای خندان و دوردستی را شنید که با لذّتِ زیادی صدای گویندۀ اعلام ساعت را تقلید می کرد: «ساعت چهل‌وپنج و نودودو دقیقه و صدوهفت ثانیه».
ماری که انبساط خاطری پیدا کرده بود، گوشی را گذاشت. می‎خواست از اتاق بیرون برود که به صرافت افتاد فرصتی استثنایی به چنگ آورده تا از آن‎جا فرار کند. شش شماره را طوری عجولانه و با هیجانِ زیاد گرفت، که یقین نداشت تلفنِ خانه‎اش را درست گرفته باشد. درنگ کرد. قلبش داشت از جا کنده می‎شد. صدای مشتاق و غم‌انگیزِ زنگِ آشنا را می‎شنید. یک‌بار، دوبار، سه‌بار و سرانجام صدای مردی را شنید که دوستش می‎داشت. در خانه‎ای بدون حضور او.
«الو؟»
صبر کرد تا بزاقی که راهِ گلویش را بسته بود پایین برود. آهی کشید: «سلام عزیزم».
اشک‌هایش را فروخورد. در آن‌طرفِ خط سکوتی کوتاه و گزنده که از حسادت می‎سوخت سرانجام دقِ‌دلش را خالی کرد: «روسپی!»
و گوشی را محکم روی تلفن زد.
ماریا آن‌شب، ناگهان خشمش فوران کرد. تصویرِ فرمانده کل را از دیوار اتاق غذاخوری پایین کشید و با همۀ توانش به سمتِ پنجرۀ کثیفِ شیشه‎ای که به باغ باز می‎شد پرتاب کرد. با سر و روی خون‎آلود خود را روی زمین انداخت. آن‌قدر عصبی بود که ضربه‎های پرستارها که سعی می‎کردند جلویِ او را بگیرند به جایی نمی‎رسید. تا این‌که هرکولینا را با دست‎های درهم انداخته بینِ درگاه دید که به او خیره شده است. ماریا تسلیم شد. اما او را کشان‎‌کشان به بخشِ بیمارانِ خطرناک بردند و با شلنگِ آبِ سرد آرامش کردند. به هر دو پایش تربانتین تزریق کردند. تورم پاها مانع از راه رفتن او می‎شد. با این‌ همه ماریا به این نتیجه رسید که از هیچ کاری نباید فروگذار کند تا از این جهنم رهایی یابد. هفتۀ بعد، وقتی او را به آسایش‌گاه برگرداندند، با نوکِ پا به طرف اتاق پرستارِ شب رفت و در زد.
قیمیتی که ماریا پیش‌نهاد کرد و از پیش هم می‌خواست، این بود که پرستار پیغامی برای شوهرش بفرستد. پرستار پذیرفت، به این شرط که معاملۀ آن‌ها کاملاً مخفی بماند. انگشت اشاره‎اش را تحکم‌آمیز پیش آورد و گفت: «اگه بو ببرن، لاشه تو رو زمین می‎اندازم».
و به این ترتیب، شنبۀ بعد، ساتورنوی شعبده‎باز با وانت خود که برای پیشواز از ماریا آماده کرده بود، به طرفِ آسایش‌گاهِ زنان راه افتاد. رئیسِ آسایش‌گاه ساتورنو را درونِ دفترش که مثل محوطۀ رزمناو تمیز و مرتب بود، پذیرفت. گزارشِ محبّت‎آمیزی از حالِ زنش به او داد. کسی خبر نداشت ماریا از کجا، چگونه یا چه‌طور به آن‌جا وارد شده، چون اولین اطلاعات پیرامون ورودش به آسایش‌گاه همان برگۀ پذیرش رسمی بود که رئیس پس از گفت‌وگو با ماریا تنظیم کرده بود. تحقیقی که همان روز انجام گرفته بود به جایی نرسید. اما آن‌چه کنجکاویِ رئیس را بیش از هر چیزی برانگیخت این بود که سراتونو از کجا بو بُرده که همسرش آن‌جا است. ساتورنو حرفی از پرستار نزد. گفت: «شرکت بیمه به من خبر داد».
رئیس که قانع شده بود سری تکان داد و گفت: «نمی‎دونم این شرکتای بیمه چه‌طور از همه چیز اطلاع پیدا می‎کنن».
و با نگاهی سرسری به پرونده که روی میزش جا داشت، نتیجه‎گیری کرد که: «تنها چیزی رو که با قاطعیت می‎تونم بگم اینه که وضعش وخیمه».

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii