نویسنده:.. من و جوجه.. مادر، گلاب را که ریخت روی قبرم، فهمیدم حالش خیلی خوب است

نویسنده: #بلقیس_سلیمانی

من و جوجه

مادر، گلاب را که ریخت روی قبرم، فهمیدم حالش خیلی خوب است. یک لبخند او، یک لبخند من، اوضاع جور بود.
گفت: «مادر! مسعود! برای جوجه _بلافاصله اصلاح کرد_ برای خواهرت خواستگار آمده. پسر خوبی است، دستش به دهنش می‌رسد، تحصیل‌کرده است. آمده‌ام ازت اجازه بگیرم».
به‌به! بالاخره ما را هم داخلِ آدم حساب کردند.
مادر گفت: «برادر بزرگش هستی، اجازه‌ی تو شرط است».
مادر دوروبرِ قبرم می‌پلکید و حرف می‌زد. همان‌جا هم دو رکعت نماز خواند. نفهمیدم نماز شکر خواند یا حاجت.
مادر که رفت، جوجه آمد. خدایی‌اش جوجه برای خودش یک‌ پا خانم شده بود. از آن چشم‌های موشی و دماغِ پهن بچگی‌اش خبری نبود. وقتش بود، باید شوهر می‌کرد.
از نحوه‌ی نشستن و زل زدنش به عکسم فهمیدم که اوضاع خراب است. طلبکار بود، درست مثل بچگی‌هایش.
گفتم: «چی شده، طلب داری؟»
گفت: «به تو هم می‌گویند بزرگ‌تر؟ دارند مرا بدبخت می‌کنند، یک کاری بکن».
گفتم: «جوجه شلوغش نکن، از کی تا حالا شوهرکردن بدبخت شدن است؟ آن هم برای پیردخترهایی مثل تو!».
گفت: «مسعود یک‌چیزی بهت می‌گویم ها».
می‌دانستم که می‌گوید. خوبیَت نداشت به شهید چیز ناجوری بگوید.
گفتم: «بِنال».
گفت: «پسره از آن بی‌بته‌هاست، جلف و حقه‌باز و تازه‌ به ‌دوران ‌رسیده...»
گفتم: «اووه... بس است».
گفت: «خب یک‌ جوری حالیِ مامان بکن این پسره به درد من نمی‌خورد».
گفتم: «چه‌جوری؟»
گفت: «مثلِ همیشه برو تو خوابش».
گفتم: «خرج دارد».
گفت: «باز هم؟!»
گفتم: «بله».
گفت: «بِنال».
گفتم: «مبلغ ده‌هزار تومان به امام‌زاده طاهر بدهکارم».
گفت: «وا! نذر داشتی؟»
گفتم: «نه، ازش قاپیدم».
گفت: «داداش!»
گفتم: «ها؟ شهید نمی‌تواند دزدی بکند؟»
گفت: «دا... دا... ش...»
از آن داداش‌هایی که تا آخر دنیا کش می‌آیند.
گفتم: «قصه‌اش قدیمی است. وقتی بچه بودیم با بچه‌ها فوتبال که می‌کردیم، شرط می‌بستیم هر کی بُرد برای بقیه نوشابه بخرد. تو هم که می‌دانی، پول‌مول تو جیبِ ما یُخ. این بود که با اجازه‌ی شما و امام‌زاده طاهر گاه‌گداری ۲ قرون یا ۵ قرون از امام‌زاده قرض می‌گرفتیم، باهاش قرار می‌گذاشتیم بزرگ که شدیم، دوبرابرش را به آقا برگردانیم. خب خودت می‌بینی که ما به بزرگی نرسیدیم».
جوجه هاج‌وواج نگاهم می‌کرد.
گفتم: «کوتاه بیا دختر، بگو پول امام‌زاده را می‌دهی یا نه؟»
گفت: «ندهم، چه‌کار کنم؟»
گفتم: «آبارک‌اللّه».
شب رفتم تو خواب مادر، روی تپه‌ای ایستاده بودم و دوروبرم پر بود از بوته‌های خشک. شروع کردم بوته‌ها را کندن، حالا نکَن، کی بکَن. بعدش هم از خواب مادر پریدم بیرون.
تمام روز مادر گیج بود، نمی‌توانست تعبیر خوابش را بفهمد.
فردا شب رفتم تو خوابش. چاره‌ای نبود، با جوجه قرار و مدار داشتیم.
نشستم به نقاشی کردن و هر لحظه منتظر بودم مادر یکی از آن پس‌گردنی‌های بچگی را نثارم بکند، که نکرد.
یک نقاشی کشیدم از شیطان. ظاهری آرام، سربه‌زیر، با یک برق شیطانی در چشم‌هایش.
همه‌ی فردای آن روز هم مادر گیج بود. نمی‌توانست تعبیر خوابش را بفهمد، الحق من هم نقاش خوبی نبودم.
بالاخره شب سوم، پابرهنه پریدم وسط خواب مادر که انگار کنار یک نهر بود، و راست و پوست‌کنده گفتم: «مادرِ من، این چه کاری است با جوجه می‌کنید؟ این پسره به دردش نمی‌خورَد».
فردای آن روز مادرم خواستگار جوجه را جواب کرد.
هفته‌ی بعد باز هم جوجه آمد. از نشستن و قیافه‌ی کلکش فهمیدم چیزی می‌خواهد، درست مثل بچگی‌هایش.
گفتم: «بنال».
گفت: «برو تو خواب آقاصادق، همان هم‌سنگری خودت، همان که یک‌بار کنار قطار، من و مامان دیدیمش».
گفتم: «خب؟»
گفت: «خب که خب، بگو بیاید خواستگاری من!»

#بلقیس_سلیمانی
از مجموعه داستان #بازی_عروس_و_داماد
@mohsensarkhosh_khatkhatiii