تقویم بی‌برگ.. داخل تاکسی گرم بود. هنوز از سرمای بیرون می‌لرزیدم

تقویمِ بی‌برگ

داخلِ تاکسی گرم بود. هنوز از سرمای بیرون می‌لرزیدم. در نور کمِ داخلِ تاکسی راننده را نگاه کردم. هفتاد سالی داشت. کتِ کهنه‌ای به تن داشت و کلاه پارچه‌ای لبه‌کوتاهی سرش بود. هر چند ثانیه یک‌ بار فرمان را رها می‌کرد و کَفِ دستش را بالا می‌گرفت. ماشین بوی سیگار می‌داد، از آن بوهای قدیمی که انگار به خوردِ لوازم داخل ماشین رفته است. شاید اگر موسیقی پخش می‌شد یا رادیو روشن بود به فکرِ حرف‌زدن نمی‌افتادم. اما فقط صدای لق‌ولوق بود و خُرخُرِ موتور. گفتم: «شانسو می‌بینی؟! باید همین شب‌چله‌ای ماشینم خراب بشه. اونم این وقتِ شب که همه کنار خونواده نشستن. خدا خیرت بده که نگه‌داشتی. یه ساعته تو سرما وایسادم با این‌همه خرت‌وپرت». به پلاستیک‌های خریدِ جلوی پایم نگاه کردم و ادامه دادم: «این زَنا هم حرف حالیشون نمی‌شه... هی زنگ می‌زنه که کجا موندی؟ انگار رفتم عشق‌وحال. حالیش نیست امشب هیچ مکانیکی نمیاد بالا سرِ ماشین».
می‌خواستم از قیمتِ وحشتناکِ آجیل و هندوانه و انار بگویم، اما جوری ساکت بود که پشیمان شدم. دست کرد از جیب بغلِ کتش پاکتی سیگارِ وطنی بیرون آوَرد. نخی زیر لب گذاشت و روشن کرد. دودِ سیگار را که بیرون می‌داد، چند کلمه از دهانش بیرون آمد: «پس امشب شب‌چله است؟!»
فرمان را رها کرد و کفِ دستش را بالا گرفت. تا رسیدن به مقصد دیگر حرف نزدم.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii