اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
هیولا.. (بخش پنجم).. پدرش را گاهی در کوچه یا موقع خرید میدیدم
هیولا
(بخش پنجم)
پدرش را گاهی در کوچه یا موقعِ خرید میدیدم. مثلِ قبل ظاهر را حفظ میکردیم: سلام و احوالپرسی و خدا بیامرزد... وقتی تسلیت گفت دستم را در جیب شلوارم مشت کردم و محترمانه جواب دادم. چهقدر دوست داشتم جلوی همه کشیدهای حوالهی صورتش کنم. اما گذشت، و سعی کردم فراموش کنم.
در خانه نردبانِ چوبیای داشتم که هروقت لازم میشد بالای پُشتِبام بروم از آن استفاده میکردم. آن روز صبح وقتی بیدار شدم، دیدم حیاط سفیدپوش است. برفِ سنگینی بود و هنوز ادامه داشت. لباس گرم پوشیدم و به حیاط رفتم. پارو گوشهی ایوان بود. اول روی ایوان را تمیز کردم و راهی تا جلوی در باز کردم. بعد رفتم سراغِ نردبان. خیلی وقت بود روی پشتِ بام نرفته بودم. نردبان را به دیوار تکیه دادم و بالا رفتم. کارم که تمام شد، موقعِ پایین آمدن، تا پایم را روی پلهی سوم گذاشتم، پله از زیرِ پایم در رفت و نردبان افتاد. بهموقع پارو را ول کردم و لبهی بام را چنگ زدم. چند ثانیه همانطور آویزان ماندم و به پایین نگاه کردم. میدانستم تا کفِ ایوان ارتفاعی نیست، اما میترسیدم خودم را بیندازم. بالاخره دستم آنقدر درد گرفت که ناچار لبهی ایوان را ول کردم. ضربه از چیزی که تصور کرده بودم محکمتر بود، اما آسیب جدی ندیدم. پایم کوفته و کمرم رگبهرگ شد. نردبان را برداشتم و پلهی در رفته را جا زدم. باید در اولین فرصت آن را با میخ محکم میکردم. این فرصت هیچوقت پیش نیامد. نزدیکِ غروب، همسایه آمد درِ خانه و خواست نردبان را به او بدهم تا برفهای پشتِبام را پارو کند. گفت نردبانِ خودشان را به کسی امانت داده و الآن که از سرِ کار برگشته دیده برفِ روی بام سنگین است. گفتم: «بله، حتماً».
وقتی میرفتم نردبان را بیاورم گفت: «خدا بد نده؟»
«طوری نیست، پیری و هزار درد».
«از پیری نیست اَخوی. روحشون شاد، ولی باید به فکرِ خودت هم باشی. البته... شما که دوروبرت زیاده ماشاالله».
لبخندی زورکی زدم و نردبان را دستش دادم. اگر آن حرف را نمیزد شاید الآن زنده بود، ولی خوب یادم هست عمداً جوری نردبان را دادم که متوجه پلهی لق نشود. و متوجه نشد. زود داخلِ خانه رفتم و پُشتِ پنجره گوش ایستادم. وضعِ پله جوری بود که موقعِ بالا رفتن معمولاً پا روی آن گذاشته نمیشد. فقط موقعِ پایین آمدن، و درست زمانی که در بدترین موقعیت هستی و میخواهی تعادلت را بینِ بام و نردبان بهدست بیاوری، باید روی آن پله پا میگذاشتی.
همه جا ساکت بود. من صدای گرمپگرمپِ قلبم را که هر آن تندتر میشد میشنیدم. صدای تَپتَپِ افتادنِ برفها روی ایوانِ همسایه مثلِ مُشتی بود که به سرم کوبیده میشد.
بالاخره صدا قطع شد. میخواستم به حیاط بدوم و داد بزنم «نیا پایین...» اما دستِ قدرتمندِ هیولایی که مدتها بود درونم زندگی میکرد گلویم را گرفته بود. بعضی لحظاتِ زندگی هست که در آن آدم خودش هم نمیداند چه میخواهد. انگار برادهی آهنِ بیاختیاری است بینِ دو قطبِ آهنربا. من هم آن لحظه احساس دوگانه و عجیبی داشتم. هم دلم میخواست بیفتد و به فجیعترین شکلِ ممکن بمیرد، هم دعا میکردم به هر شکلی هست پا روی آن پله نگذارد...
و البته اتفاقِ اولی افتاد.
صدای فریاد را که شنیدم چشمهایم را بستم و لرزیدم. نمیدانم از ترس بود یا از شادی. شاید هم از شادیِ خودم ترسیده بودم. بعد صدای جیغهای زنش آمد.
گردنش شکسته بود. تا چند روز از خانه بیرون نرفتم. مدام منتظر بودم کسی زنگِ خانه را بزند و از من بازجویی کند. خبری نشد. روزِ چهارم، بالاخره زنگ زدند.
دخترش بود. نردبان را پَس آوَرده بود. جز سلامی کوتاه حرفی نزدیم. نردبان را به دیوار تکیه دادم و رفتیم داخل. در اتاقِ تمرین نشستیم. گفتم: «خیلی متأسفم دخترم».
پوشیهاش را کنار زد. زیبا حق داشت، دخترِ قشنگی بود. چهرهاش معصوم و دوستداشتنی بود. نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم. گفت: «میشه ساز بزنم؟»
با سر پاسخ مثبت دادم. بلند شد. چادرش را درآوَرد. روسریاش را مرتب کرد. ویولنی برداشت. محکم ایستاد. پاهایش را کمی باز گذاشت. ساز را بینِ چانه و شانهاش گرفت. چشمهایش را بست... آرشه را بالا آورد و روی سیمهای بَم کشید. آهنگی که میزد بهنظر بداهه و بدونِ فکر میآمد، اما من آن را خوب میشناختم.
آهنگ که تمام شد، چشمها و گونههای هر دوی ما خیس بود. گفت: «بازم میام. دیگه هر وقت دلم خواست میتونم بیام».
«قدمت روی چشم».
جلو آمد. دستهایش را دورم حلقه کرد و سرش را روی سینهام گذاشت. دست روی شانههایش گذاشتم. کمی فاصله گرفتم و گفتم: «زیبا خیلی دوستت داشت دخترم».
چند ثانیه در چشمهای هم خیره شدیم. بعد چادرش را پوشید و پوشیهاش را بست. وقتی از در بیرون میرفت گفت: «تقصیرِ شما نبود».
زبانم بند آمده بود. یعنی میدانست؟ کمی مکث کرد و ادامه داد: «هاسکی رو اون کُشت. دیدم گوشت سمی براش انداخت».
پایان.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii