اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
هتل پالاس تاناتوس.. نویسنده: آندره موروا. برگردان: ابوالحسن نجفی
هتل پالاس تاناتوس
نویسنده: آندره موروا
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش چهارم)
دو دخترِ خوشگلِ همسفرِ ژان مونیه که روبهروی یکدیگر پشت میزِ مجاور نشسته بودند، همین عبارت را با دقتِ تمام به زبان خود رونویس میکردند. او متوجه شد که زبان آنها آلمانی است.
هنری بوئرس تچر، مدیر هتل، مردی آرام با عینک دستهطلایی بود که به مؤسسهی خود بسیار مینازید.
ژان مونیه پرسید: «هتل مال خودتان است؟»
«نه آقا، هتل متعلق به شرکت سهامی است، ولی فکر تأسیس آن از من است، و من رئیس مادامالعمرش هستم».
«چهطور تاحالا با مقاماتِ محلی درگیری پیدا نکردهاید؟»
آقای بوئرس تیچر که متعجب و رنجیدهخاطر مینمود گفت:
«درگیری؟ ولی آقای عزیز ما هیچ کاری نمیکنیم که خلاف وظایف هتلداری باشد. ما به مشتریهایمان تمامیِ آنچه میخواهند، را میدهیم، نه چیزی دیگر... وانگهی، آقای عزیز، اینجا مقامات محلی نداریم. محدودهی این سرزمین بهقدری نامشخص است که هیچکس دقیقاً نمیداند آیا اینجا جزو خاکِ مکزیک است یا خاکِ امریکا. این فلات مدتها خارج از دسترس بود. طبق افسانهای که سرِ زبانهاست، چندصد سال پیش عدهای سرخپوست به اینجا آمدند تا برای نجات از مظالم اروپاییها دستهجمعی خودکشی کنند، و اهل محل ادعا میکنند ارواح آن مردهها مدخل کوه را بستهاند و نمیگذارند کسی وارد این فلات شود. به همین دلیل بود که ما توانستیم این زمین را به قیمت بسیار مناسبی خریداری کنیم، و برای خودمان زندگیِ مستقلی داشته باشیم».
«و هیچ شده است که خانوادهی مشتریهاتان از شما عارض بشوند؟»
آقای بوئرس تچر رنجید و با صدای بلند گفت:
«عارض بشوند؟ خداوندا، برای چه عارض بشوند؟ و به کدام محکمه و دادگاه؟خانواده مشتریهای ما خیلی هم خوشحالند که بی جاروجنجال از یکرشته سؤالوجواب و کارهای بسیار پیچیده و حتی غالباً پرمشقت خلاص شدهاند. نه، نه، آقا همهچیز اینجا بهخوبی و خوشی و بهنحوِ صحیح طی میشود، و مشتریهامان دوستانمان هستند... آیا میل دارید اتاقتان را ببینید؟ اتاقتان، اگر ایرادی ندارد، شماره 113 است. شما که خرافاتی نیستید؟»
ژان مونیه گفت: «ابداً. من با تربیت مذهبی بارآمدهام، و باید اعتراف کنم که فکرِ خودکشی برایم سخت ناخوشایند است...»
آقای بوئرس تچر گفت: «ولی اینجا صحبت از خودکشی نیست و نخواهد بود».
این جمله را با لحنی چنان قاطع گفت که ژان مونیه دیگر اصرار نکرد.
سپس خطاب به نگهبان گفت: «سارکوزی، آقای مونیه را به اتاق 113 راهنمایی کنید. ضمناً آقای مونیه، راجع به مبلغِ سیصد دلار، لطف کنید و این مبلغ را سرِ راه به صندوقدارِ هتل که دفترش بغل دفتر من است بپردازید».
دراتاق 113، که پرتوِ درخشانِ غروبِ آفتاب آن را روشن کرده بود، آقای مونیه هرچه گشت اثری از ابزارهای کشنده نیافت.
«چه ساعتی شام حاضر میشود؟»
خدمتکار گفت: «ساعت هشتونیم آقا».
«آیا باید لباس مرتب بپوشم؟»
«اغلبِ آقایان این کار را میکنند، آقا».
«بسیار خوب. من هم میکنم. بیزحمت یک کراوات سیاه و یک پیراهن سفید برایم آماده کنید».
هنگامی که از پلهها پایین رفت، آقای بوئرس تچر با رفتاری مؤدبانه ومحترمانه به پیشوازش آمد: «آقای مونیه، دنبالتان میگشتم. چون شما تنهایید، فکر کردم شاید بیمیل نباشید با یکی از مهمانهای ما، خانمِ کربی شا، سر یک میزِ شام بنشینید».
مونیه از روی بیحوصلگی حرکتی کرد و گفت: «من اینجا نیامدهام که زندگیِ مجلسی و تشریفاتی داشته باشم... با این حال اگر ممکن است این خانم را به من نشان دهید، ولی معرفیام نکنید».
«بهچشم آقای مونیه. آن خانمِ جوان با پیراهن کرپ ساتن سفید که نزدیک پیانو نشسته است و مجلهای ورق میزند، همان خانم کربی شاست... گمان نمیکنم صورتِ ظاهرش ناخوشایند باشد... بله مسلماً چنین نیست. خانمیاست خوش برخورد با رفتاری دلپسند، باهوش و هنرمند...»
مسلماً خانم کربی شا زن بسیار زیبایی بود، با موهای سیاهِ تابدار که به شکل دم اسبی تا پایین گردنش فرومیافتاد، و پیشانیِ بلند و محکمی را آشکار میکرد. چشمهایش خوشحالت و بشاش بود. خداوندا، زنی چنین زیبا و دلآرا برای چه میخواست بمیرد؟
«آیا خانم کربی شا هم...؟ یعنی این خانم هم با همان خصوصیتِ من، همان دلایلِ من، مهمان شماست؟»
آقای بوئرس تچر گفت: «بله»
و با لحنی که معنای سنگینی به این کلمه میبخشید تکرار کرد: «البته».
«پس مرا معرفی کنید».
هنگامی که شام را که ساده ولی عالی بود و بهخوبی سر میزِ آنها آورده میشد خوردند، ژان مونیه از زندگیِ گذشتهی کلارا کربی شا، دستِکم از وقایع عمدهی زندگیِ او، آگاه شده بود. کلارا با مردِ ثروتمند و خوشقلبی ازدواج کرده بود، ولی چون او را دوست نمیداشت شش ماه پیش او را ترک کرد تا به دنبالِ یک نویسندهی جوانِ فتان و لاابالی که در نیویورک با او آشنا شده بود به دیگر کشورهای اروپا برود.
ادامه دارد.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii