بازگشت. (بخش اول).. بعدازظهر جمعه است

بازگشت
(بخش اول)

بعدازظهرِ جمعه است. داریم از روستا برمی‌گردیم. روستایی که پدر و مادرم آن‌جا به دنیا آمده‌اند، در دامنه‌ی سرسبزِ کوهی است که چشمه‌های زیاد، و رودِ پُرآبی دارد. گرچه سال‌هاست پدر و مادرم در روستا زندگی نمی‌کنند، و من و خواهرم هم در شهر به دنیا آمده‌ایم، اما باغ و ویلای بزرگی آن‌جا داریم. چون فاصله‌ی روستا تا شهر زیاد نیست، هروقت فرصتی پیش بیاید سری به آن‌جا می‌زنیم. پدر و مادرم خیلی به زیبایی و حاصل‌خیزیِ روستایشان افتخار می‌کنند. می‌گویند آدم همیشه باید اصالت و ریشه‌اش را نگه‌دارد. ما هم آن‌جا را دوست داریم. هروقت می‌رویم روستا حسابی خوش می‌گذرد. راهِ روستا تا جاده‌ی اصلی، باریک و سراشیب است. از باغ‌های میوه و خانه‌باغ‌ها که رد می‌شویم، دامنه‌‌ی کوه تا جاده‌ی اصلی دشت است. پدر پشتِ فرمان، و مادر کنارش نشسته است. من پُشتِ سرِ پدر نشسته‌ام و با خواهرم درگوشی حرف می‌زنم. منتظریم ببینیم کدامشان اول شروع می‌کُنَد. مادر می‌گوید: «کارِ خوبی نکردی».
پدر جواب می‌دهد: «خیلی هم خوب کردم. پسره‌ی جُلُمبُرِ یه‌لاقبا غلط کرده به دختر من چِش داشته».
من و خواهرم ساکت می‌شویم. سرمان را پایین می‌اندازیم و هر کدام کِز می‌کنیم به گوشه‌ی خودمان. مادر می‌گوید: «منم نگفتم دخترتو بذار تو سینی تقدیمش کن. ولی این‌که بزنی تو گوشش دیگه...»
«خوب کردم. بازم از این گه‌خوری‌ها بکنه می‌زنم تو دهنش».
بعد نیم‌تنه‌اش را به سمتِ ما برمی‌گردانَد و می‌گوید: «شماها هم مِن‌بعد مثِ بچه‌ی آدم رفتار می‌کنین ها. این‌جا شهر نیست که با هر تیپ و قیافه‌ی رنگ‌ووارنگی بچرخین و سروگوش بجنبونین».
خواهرم که بیشتر در دیدرس، و مخاطبِ اصلیِ پدر است می‌گوید: «ولی آخه ما که...»
«ولی و آخه نداره. سنگین میاین و سنگین برمی‌گردین. اروپا نیست که سروکون‌لخت تو باغ بچرخین. همین کارا رو کردین که پسره‌ی ندیدبدید خیال برش داشته».
«بابااا...»
دستِ خواهرم را می‌کشم و ساکتش می‌کُنم. قطره‌های درشتِ اشک را که از روی گونه‌اش پایین میفتد می‌بینم. باز سکوت می‌شود. از بالای شانه‌های پدر عقربه‌ی سرعت‌سنجِ ماشین را می‌بینم. صد... صد و پنج... صد و ده...
از سرعت می‌ترسم. خودم را پُشتِ صندلیِ پدر جمع‌وجور می‌کُنَم. چشمم به صفحه‌ی کیلومتر و جاده است. از دور کامیونی را می‌بینم که بالا می‌آیَد. مادر می‌گوید: «به‌هرحال غریبه که نبوده. نوه‌ی حاج‌ممدرضای خدابیامرزه. نمی‌گی فردا چشمون تو چشِ هم میفته؟ نمی‌گی هزارتا حرف پشتِ سرِ دخترات چو می‌ندازن؟»
«عیب نداره. هرکی گفت می‌گم دختر بزرگ نکردم و نفرستادم دانشگاه درس بخونه تا آخر بیاد زنِ باغبونِ ده بشه و کود پای درختا بده».
صد و پانزده...
مادر می‌گوید: «یه‌طوری می‌گی هرکی ندونه فکر می‌کنه خودت پسرِ امیرتیمور بودی اومدی خواستگاری...»
«هرچی بودم که عرضه‌شو داشتم بیارمتون شهر و بهترین زندگی رو براتون درست کنم. بده نمی‌خوام سختیایی که تو کشیدی دختراتم بکشن؟»
صد و بیست...
خواهرم می‌گوید: «ولی شاید من دلم بخواد سختی بکشم. اصلاً شاید بخوام تو روستا زندگی کنم. شاید...»
پدر این‌بار تمام‌رُخ برمی‌گردد. «تو خیلی بی‌جا می‌کنی ورپریده. دُم درآوُرده واسه من...»
کامیون نزدیک‌تر شده است...
«اینو توی گوشِت فرو کن، من جنازه‌ی ریزریز شده‌ی تو رو حاضرم بدم سگ بخوره، ولی اگه دنیا زیرورو بشه هم به این پسره نمی‌دمت. حالیت شد؟»
یک موتوری از پُشتِ کامیون پیدا می‌شود. می‌خواهد از کامیون سبقت بگیرد. کمی واردِ مسیرِ ما شده است. داد می‌زنم: «بابا موتوری...»

ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii