اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش چهارم).. نویسنده:
فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش چهارم)
نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارگز
ماریا واقعیت ماجرا را برایش بازگو کرد. گفت که نامزد تازهاش با داشتن یک زندگی آبرومند و با نیت ازدواج همیشگی در کلیسای کاتولیک، او را با لباس عروسی و جلویِ محراب کلیسا رها میکند و میرود. پدر و مادرش تصمیم میگیرند که در هر حال جشن را برگزار کنند، و زن تظاهر میکند که اتفاقی نیفتاده و با گروه نوازنده سنتی به پایکوبی سرگرم می شود و بیش از اندازه مشروب مینوشد. آنوقت با حالِ زار و پشیمان از کردهها، نیمه شب به سراغ ساتورنو میآید.
ساتورنو خانه نبود، اما زن کلیدها را در گلدانِ راهرو، جای همیشگی، پیدا کرده و حالا این بود که بی قید و شرط تسلیم شده بود. مرد پرسید: «این یکی چند وقت طول میکشه؟»
و زن با سطری شعر جواب او را داد، گفت: «عشق تا هر وقت طول بکشه همیشگیه».
و حالا بعد از دو سال هنوز همیشگی بود.
ماریا ظاهراً عاقل شده بود. رؤیای هنرپیشه شدن را کنار گذاشته و خود را هم در کار و هم در بستر وقف ساتورنو کرد. در پایانِ سالِ گذشته در گردهمایی شعبدهبازان شرکت کرده بودند و موقع برگشتن، برای اولین بار سری به بارسلون زدند. این شهر را آنقدر دوست داشتند که هشت ماه آنجا ماندند، و وقتی دیگر جا افتادند آپارتمانی در محلۀ هورتا یعنی کاتالونیای واقعی خریدند. آپارتمان پُرسروصدا و بدون نگهبان بود اما گنجایش پنج بچه را هم داشت. خوشبختی آنها رشکبرانگیز بود، تا آن روزِ تعطیلِ آخر هفته که زن اتومبیلی کرایه کرد و به دیدن اقوامش در ساراگوسا رفت و قول داد ساعت هفت شب دوشنبه برگردد. در طلوع آفتاب روز پنج شنبه هنوز از او خبری نبود.
دوشنبۀ هفتۀ بعد، از شرکتی که اتومبیل را بیمه کرده بود تلفن کردند و سراغ ماریا را گرفتند. ساتورنو گفت: «من چیزی نمیدونم، توی ساراگوسا دنبالش بگردین».
و گوشی را گذاشت. یک هفته بعد افسر پلیسی به در خانه آمد و گزارش داد که اتومبیل را اوراق شده در جادهای فرعی، نهصد کیلومتر دورتر از جایی که ماریا آن را رها کرده بود، پیدا کردهاند. افسر میخواست بداند که زن جزییات بیشتری پیرامون ارتباط با دزدی اتومبیل میداند یا نه. ساتورنو داشت گربهاش را غذا میداد و وقتی ماجرا را صادقانه برای پلیس تعریف میکرد سرش را هم بلند نکرد. گفت افسر نباید وقتش را تلف کند چون زنش او را ترک کرده و او خبر ندارد که کجا رفته و با چه کسی رفته. این حرفها را آنقدر با اطمینان بر زبان آورد که افسر ناراحت شد و از پرسشهایی که مطرح کرده بود پوزش خواست. پلیش پرونده را پایان یافته اعلام کرد.
پساز گذشت دو ماه ماریا هنوز با زندگی آسایشگاه خو نگرفته بود. با قاشق و چنگالی که با زنجیر به میز چوبیِ دراز و یُغُز متصل بود اندکی از جیرۀ غذای زندان را میخورد تا زنده بماند و در آن حال از تصویر ژنرال فرانسیسکو فرانکو که بر آن اتاقِ غذاخوریِ تاریک قرون وسطایی سایه افکنده بود، چشم بر نمیداشت. روزهای اول در برابر مراسم هر روزۀ کسالتبار و نیز مراسم دیگر کلیسا، مقاومت نشان میداد. حاضر نبود در حیاطِ ترفیح توپبازی کند. حاضر نبود در کارگاهی پا بگذارد که همبندهایش با پشتکاری پُرتبوتاب حضور پیدا میکردند تا گل کاغذی درست کنند. اما بعداز هفتۀ سوم رفتهرفته در زندگی صومعه جا افتاد. دکترها میگفتند، هر کدام از اینها همینطور شروع کردهاند و جزو جامعه شدهاند.
بیسیگاری، که دو سه روز اول به دست پرستاری که سیگار را به قیمت طلا میفروخت حل شده بود، با ته کشیدن پولِ کمی که ماریا داشت دوباره حکم شکنجه را برایش پیدا کرد. بعد که چند تا از همبندها با روزنامه و تهسیگارهای آشغالدانیها سیگار درست کردند، آرامشی پیدا کرد. علاقۀ وسوسهانگیزش به سیگار به اندازۀ زل زدن به تلفن شدّت پیدا کرده بود. بعدها که با ساختن گل کاغذی چند پِزِتا پول به جیب میزد تسلیِ خاطری موقتی پیدا کرد.
تنهاییِ شبها از هر چیزی شاقتر بود. خیلی از همبندها، مثل خود او در آن فضای نیمهتاریک بیدار میماندند و جرئت نمیکردند کاری بکنند. چون پرستاران شب کنار درِ سنگینی که با قفل و زنجیر محکم شده بود، بیدار بودند. اما یک شب که غم، ماریا را از پا در آورده بود با صدایی آنقدر بلند که زن کنار تخت او بشنود، گفت: «ما کجاییم؟»
صدای واضح و جدیِ زنِ کنار او جواب داد: «وسط جهنم».
زن دیگری، در دوردست که صدایش در تمام آسایشگاه میپیچید، گفت: «میگن اینجا کشورِ عربای مغربییه. درست هم میگن، چون توی تابستون، که ماه پیداش میشه، آدم صدای سگا رو میشنوه که رو به دریا پارس میکنن».
زنجیر قفلها مثل لنگر کشتی بادبانی به صدا درآمد و در باز شد. نگهبانِ سنگدلِ آنجا، که در آن سکوت سمج تنها موجود زنده بود، در طول آسایشگاه شروع به قدم زدن کرد، میرفت و می آمد. ماریا دچار وحشت شد چون میدانست که چه خبر است.
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii