اولین اعتراف. (بخش دوم).. نویسنده:

اولین اعتراف
(بخش دوم)

نویسنده: #فرانک_اوکانر

جکی خود را در تاریکی مطلق یافت. نه کشیش را می‌دید و نه کسِ دیگری را. آن‌چه را که درباره‌ی اعتراف شنیده بود، همه در مغزش درهم‌برهم شد. کنارِ دیوارِ سمت راستش زانو زد و گفت: «پدر منو ببخش، من گناه‌کارم. این دفعه‌ی اولمه که می‌خوام به گناهانم اعتراف کنم».
هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره با صدای بلند گفته‌هایش را تکرار کرد، باز جوابی نشنید. رو به دیوارِ مقابل زانو زد و بارِ دیگر گفته‌های قبل را تکرار کرد. این‌بار مطمئن بود که جوابی خواهد شنید. ولی باز هیچ صدایی به گوشش نرسید. برای چندمین بار مقابلِ دیوارِ پابرجا گفته‌های قبلی‌اش را تکرار کرد بدون این‌که نتیجه‌ای به دست آورَد. احساسِ کسی را داشت که کلیدِ دستگاهِ ناشناخته‌ای را بی‌دلیل و الله‌بختکی زده باشد. سرانجام این فکر او را به خود آورد که: «خداوند همه‌ چیز را می‌دانست و از اعترافِ بد و ناشایسته‌ی او که قصد داشت پیشِ کشیش بکند با خبر بود، و برای همین او را کر و کور ساخته بود تا نتواند کشیش را ببیند و صدایش را بشنود».
وقتی چشم‌هایش به تاریکی عادت کرد، برآمدگیِ تاقچه‌مانندی را دید که هم‌قدِ خودش بود. تا حالا متوجه آن نشده بود. با دیدنِ آن لحظه‌ای بی‌حرکت ماند و بعد همه‌چیز برایش روشن شد. آن برآمدگیِ تاقچه مانند برای این آن‌جا گذاشته شده بود تا اعتراف‌کنندگان روی آن زانو بزنند.
همیشه به توانایی‌اش در بالا رفتن از بلندی‌ها می‌بالید. ولی رفتن روی این برآمدگیِ تاقچه‌مانند از عهده‌اش خارج بود. هیچ جای پایی برای بالا رفتن از آن وجود نداشت. دوباره قبل از این که بتواند روی آن زانو بزند، سُرخورد و پایین افتاد. فشاری که باید با آن خود را بالا می‌کشید، تقریباً خارج از قدرت و توانایی‌اش بود. اما هرطور بود توانست زانوها را روی آن قرار دهد. آن‌جا فقط به اندازه‌ی دو زانو جا داشت. پاهایش با ناراحتی رو به پایین آویزان بود و لبه‌ی تاقچه، ساقِ پاهایش را به‌شدت می‌آزرد. هرطور بود دست‌ها را به هم گره زد و آخرین توانِ باقی‌مانده‌اش را به کار برد: «پدر منو ببخش، من گناه‌کارم. این دفعه‌ی اولمه که می‌خوام به گناهانم اعتراف کنم».
در این هنگام دریچه به عقب کشیده شد و باریکه‌ای از نور به درونِ جایگاه سرازیر گشت. سکوتِ ناراحت‌کننده‌ای حکم‌فرما شد، بعد صدای زنگ‌داری پرسید: «کی اونجاست؟»
جکی دریافت که برایش بسیار مشکل است که در آن ارتفاع به صورتِ زانو زده، رو به دریچه صحبت کند، ولی در این موقع گیره‌ی محکمی را بالای دریچه پیدا کرد و آن را سخت چسبید. سرش را یک‌وری رو به پایین خم کرد و چون میمونی که از پاهایش آویزان شده باشد، از آن بالا کشیش را وارونه دید. کشیش داشت از پهلو نگاهش می کرد و جکی که زانوهایش در آن وضعیتِ تازه به‌شدت درد می‌کرد، احساس کرد که این شیوه‌ای بسیار عجیب و غیرعادی برای اعتراف کردن است!
جکی گفت: «منم پدر».
و بعد در حالی که با هیجان حرف‌هایش را سرهم‌بندی می‌کرد، خِرخِرکنان گفت: «پدر منو ببخش، من گناهکارم. این دفعه‌ی اولمه که می‌خوام به گناهانم اعتراف کنم».
صدایی سنگین و عصبانی پرسید: «چی؟»
و هیکلی تیره در ردای کشیشی، راست و عمودی طوری سرپا ایستاد که کاملاً از دیدرس جکی خارج شد.
«این کار چه معنی داره؟ تو اونجا چی‌کار می‌کنی؟ اصلاً تو کی هستی؟»
جکی با وحشت احساس کرد که دست‌هایش گیرایی خود را از دست می‌دهد و پاهایش از حالت تعادل خارج می‌شود. خود را افتان و معلق‌زنان در فضا احساس کرد. سرش محکم به در خورد. در باز شد و او با کله یک راست وسطِ راهرو افتاد. در این موقع کشیشِ قد کوتاهِ موسیاهی که کلاهِ چهارگوشی به سر داشت، بالای سرش آمد. هم‌زمان نورا نیز دیوانه‌وار به طرف کلیسا دوید و فریادزنان گفت: «وای خدا جون! ای پسره‌ی دماغو. می‌دونستم بالاخره این کار رو می‌کنی. می‌دونستم برای من رسوایی به بار میاری!»
نورا سیلی محکمی به گوش جکی زد، لحظه‌ای بعد جکی به یادش آمد که بنا به دلایلِ تعجب‌آوری یادش رفته بود که گریه کند. و این باعث شده بود مردم فکر کنند آسیبی ندیده است. نورا سیلیِ دیگری بهش زد.
کشیش فریاد زد: «این چه کاریه؟ این چه کاریه؟ دیگه بچه رو نزن، دختره‌ی شرور».
نورا در حالی که نگاهِ نافذ و خشمگین خود را به کشیش دوخته بود گفت: «من نمی‌تونم با بودن اون توی اینجا دعام رو بخونم. اون منو دیوونه کرده، دیگه گریه نکن پسره‌ی بدجنس. بس کن دیگه وگرنه باز دادِتو در میارم، زشتِ بدترکیب».
کشیش غرولندکنان گفت: «از این‌جا برو. برو بیرون، دختره‌ی پررو».
بعد یک‌مرتبه خندید و دستمالی از جیبش در آورد و بینیِ جکی را پاک کرد.
«چیزی نیست، کاریت نشده. مطمئن باش. سرتو نشون بده ببینم، آه... چیزی نشده، قبل از این‌که بخوای ازدواج کنی خوب می‌شه... پس اومده بودی اعتراف کنی؟»
«بله، پدر».

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii