من و الی. (بخش سوم).. بالاخره درمانم را شروع کردم

من و اِلی
(بخش سوم)

بالاخره درمانم را شروع کردم. شیمی‌درمانی و پرتودرمانی. حالا سرم شبیه یک توپِ پینگ‌پُنگِ گُنده و براق است. تمام موهای تنم هم ریخته. وقتی با اِلی می‌رویم حمام می‌گوید «عینهو ماهی لیز شدی». گاهی می‌بینم اِ‌لی دارد نگاهم می‌کند. وقتی می‌فهمد متوجه نگاهش شده‌ام، می‌زند زیر خنده و می‌گوید «شکلِ جیم کَری تو فیلم ماسک شدی». یک بار با ماسکِ مرطوب‌کننده‌اش تمام سر و صورتم را پُر کرد. ماسک سبز بود و بوی خیار می‌داد. بعد آن‌قدر به قیافه‌ام خندیدیم که داشتم خفه می‌شدم.
شبی که به اِلی زنگ زدم، آخرین چیزی که ممکن بود فکرش را بکنم این بود که او باعث شود روالِ باقی‌مانده‌ی زندگی‌ام عوض شود. آن شب او مثل گردباد واردِ بستنی‌فروشی شد. از همان جلوی در با صدای بلند به همه سلام کرد. انگار آن‌ها دوستان صمیمی‌اش هستند. قبلاً از این کارهایش خیلی بدم می‌آمد. همیشه بلندبلند حرف می‌زد و به هر چیزی می‌خندید. کارهای عجیب‌وغریب زیاد می‌کرد. یادم است یک‌ دفعه با هم سوار تاکسی شده بودیم. طلبه‌ی نوجوانی سوار شد و کنارِ اِلی نشست. ماشین به بزرگراه رسید. پسر خودش را به در چسبانده بود تا مبادا به نامحرم بخورد، اما اِلی یک‌دفعه او را بغل کرد و لب‌هایش را بوسید. بی‌چاره دست‌وپا می‌زد و می‌گفت «آقا تو رو خدا نگه‌داررر...» اما جایی نبود که بشود توقف کرد. اِلی هم وِل‌کن نبود. طرف را بغل کرده بود و خودش را به او می‌مالید و ریش‌هایِ کم‌پُشتش را ناز می‌کرد. وقتی ماشین ایستاد، طلبه‌ی جوان انگار جِن دیده باشد چندبار اعوذُبالله و استغفرالله گفت، و فرار کرد. اِلی گفت: «تقصیر خودشه که شورت نمی‌پوشه... ولی عجب چیزی داشت لعنتی». راننده آن‌قدر خندید که از ما کرایه نگرفت و رفت. به‌خاطرِ همین کارها سعی می‌کردم هیچ‌وقت جاهای شلوغ با او نروم.
آن شب هم بعد از این‌که کلی سربه‌سرِ صاحب و شاگردهای بستنی‌فروشی گذاشت، بالاخره به خانه‌ی من رفتیم. تا رسید همه‌ی چراغ‌ها را روشن کرد و زود لباس عوض کرد. لباسِ یک‌سره‌ای از پارچه‌ی توریِ آبی پوشید. بدنش از زیرِ لباس دیده می‌شد. آن‌ شب اصلاً دل‌ودماغِ هیچ کاری نداشتم. واقعاً نمی‌دانم با آن حال چرا به او زنگ زده بودم. شاید از تنها بودن با خودم، از افکارِ سیاهی که دوروبرم بود و مغزم را می‌خورد می‌ترسیدم. فقط می‌خواستم کسی باشد تا برایش صحبت کنم. اِلی را مدتی بود می‌شناختم. می‌دانستم در جوانی خانواده‌اش را از دست داده، و از وقتی خودش را شناخته تنها راهِ زنده‌ماندنش تن‌فروشی بوده. خودش می‌گفت اول مجبور بوده و عذاب می‌کشیده، اما کم‌کم شروع کرده به لذت بردن از کارش. کلاً از همه‌چیز و همه‌کار لذت می‌بُرد. همیشه می‌گفت: «زندگی یه‌ شوخیِ گنده‌ست و تنها کارِ عاقلانه تو زندگی اینه که آدم حسابی دیوونه باشه». حالا دیگر مجبور نبود به هر مردی تن بدهد. فقط مردهایی را انتخاب می‌کرد که برایش جذاب بودند. از من هم خوشش آمده بود. می‌گفت قیافه‌ام شبیه یک اُلاغِ غمگین است که کسی یونجه‌هایش را دزدیده باشد.
موسیقی گذاشت و رقصید و تلاش کرد تحریکم کند. وقتی دید فقط نشسته‌ام و نگاهش می‌کنم گفت: «اگه نمی‌خواستیم مَرض داشتی گفتی بیام اُلاغ جونم؟»
آمد کنارم روی مبل نشست. دست‌هایش را دورم حلقه کرد و بینی‌اش را به گردن و گوشم مالید. کنارش زدم و سیگاری از روی میز برداشتم. فندک را برایم روشن کرد. با صدای بچگانه گفت: «دیگه اِلی رو نمی‌خوای؟ نمی‌خوای باهاش بازی تونی؟»
گفتم: «می‌شه امشب مسخره‌بازی درنیاری؟ می‌خوام دوکلمه باهات جدی حرف بزنم».
از من فاصله گرفت. شق‌ورق نشست. گلویش را صاف کرد و گفت: «دخترِ ما از اون دختراش نیست ها... آفتاب‌مهتاب ندیده‌ست. فقط می‌رفته مدرسه و میومده خونه. آشپزی، خونه‌داری، شوورداری، خیاطی، همممه‌چیش بیسته...»
چپ‌چپ نگاهش کردم. زد زیر خنده و گفت: «تو چته امشب؟ چی زدی؟ انگار می‌خوای ازم خواستگاری کنی دیوونه».
پُک محکمی به سیگار زدم و جواب دادم: «توقع ندارم درک کنی، ولی من دارم می‌میرم».
خنده روی لبش وارفت. بلند شد آمد کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت: «بی‌خیال. چی می‌گی؟ یعنی چی؟»
جریان را برایش تعریف کردم. گفتم دکترها جوابم کرده‌اند. گفتم اگر درمان را سریع شروع کنم شاید نهایتاً یک سال طول بکشد. حرفم که تمام شد، کفِ دو دستش را روی صورتش گذاشت. شانه‌هایش می‌لرزید. کم‌کم لرزش به تمام بدنش سرایت کرد. می‌خواستم بگویم نیازی به دل‌سوزی و گریه‌زاری ندارم، که دیدم دارد قاه‌قاه می‌خندد. بینِ قه‌قهه‌اش روی شانه‌ام زد و گفت «ای احمق، من گفتم چی شده... خب همه می‌میرن روانی. منم قراره همین روزا بمیرم. این دکترا همه‌شون خُل‌وچِلن».
گفتم: «نه، قضیه جدیه اِلی».
و بعد تمام حرف‌هایم را برایش گفتم. همه‌ی فکرها و ترس‌هایم را بیرون ریختم.

ادامه دارد...

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii