‌های_روزمره. (بخش دوم)

#یادداشت‌های_روزمره
(بخش دوم)

آخرِ دیوار، از عرضِ خیابان رد می‌شویم و بقیه‌ی مسیر را در کنارِ باغِ بزرگی از گُل ادامه می‌دهیم. ورودیِ باغ هزار و پانصد تومان است. جلویِ باغ یک گیشه و دو نگهبان وجود دارد. دیوارهای باغ نرده‌ای است و می‌شود داخلش را دید. فضاهای گُل‌کاری‌شده را شبیهِ تپه‌ماهورهای کوچک درست کرده‌اند و همه‌جا فواره و آب‌نما گذاشته‌اند. مسیرِ بینِ گُل‌کاری‌ها را سنگ‌فرشِ زیبایی کرده‌اند که آدم وسوسه می‌شود روی آن راه برود. به شما می‌گویم اگر دوست‌دختر داشتم بدم نمی‌آمد دو تا هزار و پانصد تومان به آن نگهبانِ جلویِ در بدهم و بروم مثلِ فیلم‌ها با دوستم آن‌جا قدم بزنم. شما چپ‌چپ نگاهم می‌کنید، و من می‌گویم چون زنم بچه‌ی روستاست و پدرش در روستا باغ دارد، به این کارها می‌گوید سوسول‌بازی! باغ که تمام می‌شود، می‌رسیم به چند مغازه و بعد چهارراه و باز چند مغازه‌ی دیگر، و آخرش هم ایستگاهِ اتوبوس. ایستگاه پُر از سوژه برای نوشتن است. از پسرهای فسقلی که به دخترهای دانشجو متلک می‌گویند، تا زنی که موهایِ آبی و صورتی و زرد، و عینکِ گِردِ فِرِم‌مشکی دارد، و زیرِ لبِ پایینش نگینِ ریزی برق‌برق می‌زند. پیرزنی که فقط نوکِ بینی‌اش دیده می‌شود دارد پسربچه‌ها را دعوا، و زنِ مو رنگارنگ را نصیحت می‌کند.
نویسنده‌ای با دوستِ خیالی‌اش درست وسطِ ایستگاه نشسته و با هم به ساختمانِ بلندِ آن‌طرفِ خیابان خیره شده‌اند. فکر می‌کنند چرا طبقه‌ی آخرِ ساختمانِ به آن شیکی خیلی‌ وقت است خالی مانده؟! نویسنده و دوستِ خیالی‌اش سعی می‌کنند تصور کنند داخلِ آن خانه‌ی خالی چه‌شکلی است و چه اتفاقاتی ممکن است آن‌جا افتاده باشد یا بیفتد. نویسنده برای دوستش تعریف می‌کند که حول‌وحوشِ ده روز قبل، دیده است که زنی داشته شیشه‌های آن خانه را تمیز می‌کرده.
اتوبوس می‌آید. عادت دارم در اتوبوس همیشه روی آن ردیفِ صندلی‌ای بنشینم که معمولاً خالی است. همان ردیفِ صندلی‌ای که پشت به راننده و رو به بقیه‌ی مسافرهاست. شما هم کنارم می‌نشینید. این صندلی‌ها را به دو دلیل دوست دارم: یکی این‌که نشستن روی آن‌ها مثلِ زندگی است. یعنی چیزها و صحنه‌ها با سرعت از کنارِ آدم رد می‌شوند، و بعد که کمی فاصله گرفتند تازه آدم می‌تواند آن‌ها را درست ببیند و تشخیص بدهد. دوم هم این‌که می‌شود چهره‌ی آدم‌های زیادی را دید و درباره‌ی آن‌ها فکر کرد. می‌دانم احتمالش زیاد است که مردم فکر کنند آن‌جا نشستنِ ما برای این است که قسمتِ خانم‌ها را دید بزنیم. البته فکرشان تا حدودی درست است، هدف ما درواقع همین دیدزدن است، اما خانم یا آقا خیلی برایمان فرق نمی‌کند. آن دخترِ خوشگلی که رفته است توی نخِ ما، و ما نگاهش را غافل‌گیر می‌کنیم و به او لبخند می‌زنیم، و او از پنجره بیرون را نگاه می‌کند، همان اندازه برای ما جذاب است که آن پیرمردی که دارد چُرت می‌زند و موبایلش زنگ می‌خورَد و در گوشی می‌گوید: «ها... کیه؟» و بعد جناب‌سرهنگ فلانی را معرفی می‌کند و به کسی که آن‌طرفِ خط است سفارش می‌کُنَد برود پیشِ جناب‌سرهنگ و بگوید از طرفِ "حاج‌باقر" آمده تا کارش را زودتر راه بیندازد.
خُب، دیگر رسیدیم. وقتِ پیاده شدن است. دیدید چند تا سوژه و ایده در این مسیرِ تکراری بود؟ تازه، من هنوز حتی یک در صد از چیزهایی که می‌بینم را هم برای شما نگفتم، چون می‌دانم حتماً حوصله‌تان سر می‌رود. چیزهایی که می‌بینم را نگفتم که هیچ، صداهایی که می‌شنوم و احساساتی که دارم را هم نگفتم.
بله، این‌طوری است دوستِ خیالیِ من. برای نوشتن باید کمی متفاوت‌ و دقیق‌ به چیزها نگاه کرد، همین.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii